پارت ۱۱ فصل ۲:
پارت ۱۱ فصل ۲:
تهیونگ:من میرم
جونگ کوک:هوم برو«مست»
تهیونگ:خدافظ
جونگ کوک:خدافظ
تهیونگ رفت.....جونگ کوک از شدت مستی همینطور روی تخت خوابیده بود چشماش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت....
نصف شب ساعت ۳ بود که جونگ کوک با صدای کسی چشم هاش رو باز کرد...یه صدایی که مدام صداش میزد....ازش کمک میخواست...اون صدا خیلی براش آشنا بود...دستش لای موهای جونگ کوک بود و میگفت
لارا:جونگ کوکی...سلام«لبخند»
جونگ کوک:لارا...تویی؟؟اومدی بالاخره....میدونی چقدر منتظرت بودم؟؟؟؟«میخنده»
لارا روی تخت کنارش خوابید و با یه لبخند ادامه داد:
لارا:متاسفم انقدر دیر کردم....
جونگ کوک:لعنتی میدونی من بدون تو چی کشیدم؟؟؟میدونی چقدر گریه کردم؟؟؟میدونی دست به چه کارایی زدم؟؟؟میدونی شب تا صب بخاطرت نخوابیدم و تمام خیابونا و کوچه ها رو برای اینکه پیدات کنم گشتم؟؟؟؟؟؟میدونی اینارو لارااااا....میدونی اینا رو؟؟؟«گریه...داد»
لارا توی چشم های جونگ کوک نگاه کرد و لبخند آرامش بخشی به جونگ کوک زد
جونگ کوک بی وقفه رفت و سرش رو گذاشت روی سینه لارا....
اشک هاش جاری شده بودند و تمام لباسش رو خیس کرده بودن
اونقدر لارا رو محکم بغل کرده بود که احساس میکرد الان تمام استخوان هاش میشکنه....
جونگ کوک:لارا..
لارا:جانم...
جونگ کوک:قول میدی دیگه تنهام نذاری؟؟؟
لارا:جونگ کوک...
جونگ کوک:هیشششش...هیچی نگو...فقط جواب سوالم رو بده
لارا:م..من...نمی..نمیتونم........متاسفم
جونگ کوک:یعنی چی نمیتونی؟؟هاااااااااا؟؟؟؟؟یعنی چی نمیتونی؟؟؟؟؟«داد...اشک»
لارا بدون وقته جونگ کوک رو به آغوش کشید و گونه هاش رو نوازش کرد و بعد جونگ کوک رو بوسید ...ازش جدا شد و توی چشم هاش زل زده بود...جونگ کوک هیچ وقت دلش نمیخواست اون لحظه تموم بشه....
لارا:متاسفم....من...من دیگه باید برم...«گریه...لبخند»
جونگ کوک:نه...نه...اجازه نمیدم بری
لارا:جونگ کوک...مجبورم...دیگه نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم....متاسفم«بلخند..گریه»
جونگ کوک:چرا...چرا باید بری؟؟؟بمون پیشم...قول میدم تزارم دست کسی بهت بخوره لارا...اگر کسی مجبورت کرده و داره اذیتت میکنه من مراقبتم...فقط..فق بمون..نرو...خواهش میکنم«گریه»
لارا:جونگ کوک...پیدام کن...کمکم کن«گریه»
جونگ کوک اومد چیزی بگه که دید لارا دیگه نیست
جونگ کوک:لارا.....لارا...کجا رفتیییی«داد»
جونگ کوک:نهههههه...نههههه.....
جونگ کوک فکر میکرد واقعا لارا پیشش برگشته...اما..اما فقط همش بخاطر نوشیدنی هایی بود که خورده بود...توهم زده بود...هیچ خبری از لارا نبود....
جونگ کوک:لاراااا...نتهام نزاررر....من بدون تو نمیتونممممم«گریه شدید»
..........................
تهیونگ:من میرم
جونگ کوک:هوم برو«مست»
تهیونگ:خدافظ
جونگ کوک:خدافظ
تهیونگ رفت.....جونگ کوک از شدت مستی همینطور روی تخت خوابیده بود چشماش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت....
نصف شب ساعت ۳ بود که جونگ کوک با صدای کسی چشم هاش رو باز کرد...یه صدایی که مدام صداش میزد....ازش کمک میخواست...اون صدا خیلی براش آشنا بود...دستش لای موهای جونگ کوک بود و میگفت
لارا:جونگ کوکی...سلام«لبخند»
جونگ کوک:لارا...تویی؟؟اومدی بالاخره....میدونی چقدر منتظرت بودم؟؟؟؟«میخنده»
لارا روی تخت کنارش خوابید و با یه لبخند ادامه داد:
لارا:متاسفم انقدر دیر کردم....
جونگ کوک:لعنتی میدونی من بدون تو چی کشیدم؟؟؟میدونی چقدر گریه کردم؟؟؟میدونی دست به چه کارایی زدم؟؟؟میدونی شب تا صب بخاطرت نخوابیدم و تمام خیابونا و کوچه ها رو برای اینکه پیدات کنم گشتم؟؟؟؟؟؟میدونی اینارو لارااااا....میدونی اینا رو؟؟؟«گریه...داد»
لارا توی چشم های جونگ کوک نگاه کرد و لبخند آرامش بخشی به جونگ کوک زد
جونگ کوک بی وقفه رفت و سرش رو گذاشت روی سینه لارا....
اشک هاش جاری شده بودند و تمام لباسش رو خیس کرده بودن
اونقدر لارا رو محکم بغل کرده بود که احساس میکرد الان تمام استخوان هاش میشکنه....
جونگ کوک:لارا..
لارا:جانم...
جونگ کوک:قول میدی دیگه تنهام نذاری؟؟؟
لارا:جونگ کوک...
جونگ کوک:هیشششش...هیچی نگو...فقط جواب سوالم رو بده
لارا:م..من...نمی..نمیتونم........متاسفم
جونگ کوک:یعنی چی نمیتونی؟؟هاااااااااا؟؟؟؟؟یعنی چی نمیتونی؟؟؟؟؟«داد...اشک»
لارا بدون وقته جونگ کوک رو به آغوش کشید و گونه هاش رو نوازش کرد و بعد جونگ کوک رو بوسید ...ازش جدا شد و توی چشم هاش زل زده بود...جونگ کوک هیچ وقت دلش نمیخواست اون لحظه تموم بشه....
لارا:متاسفم....من...من دیگه باید برم...«گریه...لبخند»
جونگ کوک:نه...نه...اجازه نمیدم بری
لارا:جونگ کوک...مجبورم...دیگه نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم....متاسفم«بلخند..گریه»
جونگ کوک:چرا...چرا باید بری؟؟؟بمون پیشم...قول میدم تزارم دست کسی بهت بخوره لارا...اگر کسی مجبورت کرده و داره اذیتت میکنه من مراقبتم...فقط..فق بمون..نرو...خواهش میکنم«گریه»
لارا:جونگ کوک...پیدام کن...کمکم کن«گریه»
جونگ کوک اومد چیزی بگه که دید لارا دیگه نیست
جونگ کوک:لارا.....لارا...کجا رفتیییی«داد»
جونگ کوک:نهههههه...نههههه.....
جونگ کوک فکر میکرد واقعا لارا پیشش برگشته...اما..اما فقط همش بخاطر نوشیدنی هایی بود که خورده بود...توهم زده بود...هیچ خبری از لارا نبود....
جونگ کوک:لاراااا...نتهام نزاررر....من بدون تو نمیتونممممم«گریه شدید»
..........................
۱۰.۵k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.