پارت ۱۰ فصل ۲:
پارت ۱۰ فصل ۲:
راوی ویو:
جونگ کوک کلی راجب اتفاقات که این اواخر افتاده فکر کرد و با همون افکار به خواب عمیقی فرو رفت....
مامان لارا روی تخت دراز کشیده بود و بغض بدی داشت دیوونش میکرد
اون همش یاد لارا میوفتاد...
همیشه بین لارا و خواهرش فرق میذاشت و با خودش فکر میکرد خواهرش بیشتر از لارا به محبت های مادرش نیاز داره...
داشت به لارا فکر میکرد که همیشه اون فرق و رفتار هارو متوجه میشد اما هیچ وقت به روی خودش نمیاورد و همیشه با یه لبخند ساده از کنار ماجرا میگذشت...
میگذشت اما نه به قدری که کلا فراموشش کنه..تمام اونها توی دلش میموند اما فقط تظاهر میکرد که حالش خیلی خوبه...
مامان لارا همینطور که به این قضیه فکر میکرد کم کم اشک هاش راه خودشونو پیدا کردن و جاری شدن...
عذاب وجدان بدی سراغش اومده بود و هر لحظه حالشو بدتر میکرد...
مامان لارا:دخترم..هققق...دخترم منو ببخش...هقق...منو ببخش که باعث شدم قلبت داغون بشه..هقق هقققق....منو ببخش...هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که حتی برای دیدنت و شنیدن صدات حسرت بکشم...هیچ وقت...هیچ وقت فکرشو نمیکردم...هقققققق...هیچ وقت..........
...........................................................................................
سه ماه بعد:
راوی ویو:
توی این سه ماه مامان لارا رفت خونه ای که لارا توش زندگی میکرد و بعضی وقت ها میومد و به جونگ کوک سر میزد...
جونگ کوک خیلی داغون تر شده بود....خیلی عصبی تر و سرد تر شده بود..دیگه حتی لبخند هم نمیتونست بزنه...
سه ماه بود که میرفت و جک رو شکنجه میداد تا از زیر زبونش بکشه بیرون ولی هیچ فایده ای نداشت.....
«شب ساعت ۱۱:۳۰»
طبق معمول توی اتاقش نشسته بود و شیشه شیشه مشروب و الکل میخورد.....
تهیونگ اومده بود تا بهش سر بزنه...
وارد خونه شد و دید خدمتکار ها رفتن خونشون و فقط صدای هق هق که کل خونه رو پر کرده
به سمت اتاق جونگ کوک رفت و با جونگ کوک که کف زمین نشسته و الکل هایی که جلوش چیده و اشک هایی که امنش نمیدن مواجه شد
تهیونگ:جونگ کوک چی کار داری میکنی با خودت!!!!!
جونگ کوک:ولم کن هیونگ...ولم کن«مست»
تهیونگ:هیییی میفهمی داری با خودت چی کار میکنی؟؟؟؟؟
جونگ کوک:آره..آره میفهمم که داره میشه دو سال و من هنوز پیداش نکردم...انقدر بی عرضه ام که حتی با قدرتم هم نتونستم پیداش کنم...«مست»
تهیونگ:جونگ کوک بلند شو...بلند شو.....اینجوری حال اون خوب نمیشه که هیچ فقط و فقط داری زمانتو تلف میکنی..بلند شووو«میره جونگ کوک رو میگیره و بلندش میکنه»
تهیونگ:پاشو...پاشو برو بگیر بخواب فردا خیلی کار داریم...
جونگ کوک:باشه تو برو...برو خونه...
تهیونگ:خیلی خوب...میرم..اگ کاری داشتی بهم زنگ بزن...خوب؟
جونگ کوک:هومم باشه
تهیونگ:خدافظ
جونگ کوک:خدافظ
راوی ویو:
جونگ کوک کلی راجب اتفاقات که این اواخر افتاده فکر کرد و با همون افکار به خواب عمیقی فرو رفت....
مامان لارا روی تخت دراز کشیده بود و بغض بدی داشت دیوونش میکرد
اون همش یاد لارا میوفتاد...
همیشه بین لارا و خواهرش فرق میذاشت و با خودش فکر میکرد خواهرش بیشتر از لارا به محبت های مادرش نیاز داره...
داشت به لارا فکر میکرد که همیشه اون فرق و رفتار هارو متوجه میشد اما هیچ وقت به روی خودش نمیاورد و همیشه با یه لبخند ساده از کنار ماجرا میگذشت...
میگذشت اما نه به قدری که کلا فراموشش کنه..تمام اونها توی دلش میموند اما فقط تظاهر میکرد که حالش خیلی خوبه...
مامان لارا همینطور که به این قضیه فکر میکرد کم کم اشک هاش راه خودشونو پیدا کردن و جاری شدن...
عذاب وجدان بدی سراغش اومده بود و هر لحظه حالشو بدتر میکرد...
مامان لارا:دخترم..هققق...دخترم منو ببخش...هقق...منو ببخش که باعث شدم قلبت داغون بشه..هقق هقققق....منو ببخش...هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که حتی برای دیدنت و شنیدن صدات حسرت بکشم...هیچ وقت...هیچ وقت فکرشو نمیکردم...هقققققق...هیچ وقت..........
...........................................................................................
سه ماه بعد:
راوی ویو:
توی این سه ماه مامان لارا رفت خونه ای که لارا توش زندگی میکرد و بعضی وقت ها میومد و به جونگ کوک سر میزد...
جونگ کوک خیلی داغون تر شده بود....خیلی عصبی تر و سرد تر شده بود..دیگه حتی لبخند هم نمیتونست بزنه...
سه ماه بود که میرفت و جک رو شکنجه میداد تا از زیر زبونش بکشه بیرون ولی هیچ فایده ای نداشت.....
«شب ساعت ۱۱:۳۰»
طبق معمول توی اتاقش نشسته بود و شیشه شیشه مشروب و الکل میخورد.....
تهیونگ اومده بود تا بهش سر بزنه...
وارد خونه شد و دید خدمتکار ها رفتن خونشون و فقط صدای هق هق که کل خونه رو پر کرده
به سمت اتاق جونگ کوک رفت و با جونگ کوک که کف زمین نشسته و الکل هایی که جلوش چیده و اشک هایی که امنش نمیدن مواجه شد
تهیونگ:جونگ کوک چی کار داری میکنی با خودت!!!!!
جونگ کوک:ولم کن هیونگ...ولم کن«مست»
تهیونگ:هیییی میفهمی داری با خودت چی کار میکنی؟؟؟؟؟
جونگ کوک:آره..آره میفهمم که داره میشه دو سال و من هنوز پیداش نکردم...انقدر بی عرضه ام که حتی با قدرتم هم نتونستم پیداش کنم...«مست»
تهیونگ:جونگ کوک بلند شو...بلند شو.....اینجوری حال اون خوب نمیشه که هیچ فقط و فقط داری زمانتو تلف میکنی..بلند شووو«میره جونگ کوک رو میگیره و بلندش میکنه»
تهیونگ:پاشو...پاشو برو بگیر بخواب فردا خیلی کار داریم...
جونگ کوک:باشه تو برو...برو خونه...
تهیونگ:خیلی خوب...میرم..اگ کاری داشتی بهم زنگ بزن...خوب؟
جونگ کوک:هومم باشه
تهیونگ:خدافظ
جونگ کوک:خدافظ
۶.۷k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.