پارت ۹ فصل ۲:
پارت ۹ فصل ۲:
از اتاقش رفت بیرون و مامان لارا رو دید که نشسته روی مبل
رفت سمتش کنارش نشست و سرش رو گذاشت روی شونش
مامان لارا با دیدن جونگ کوک دستش رو سمت موهای جونگ کوک برد و گفت
مامان لارا:حالت خوبه؟
جونگ کوک:میتونم خوب باشم؟
مامان لارا:معلومه که نه
جونگ کوک:مادر جان
مامان لارا:بله؟
جونگ کوک:ب..بخاطر...لا..لارا...متاسفم«بغض و عذاب وجدان سنگین»
مامان لارا با شنیدن اسم دخترش دوباره یه غم بزرگ وارد قلبش شد
بغض سنگینی گلوشو چنگ میزد
اما به زور سعی کرد بغضش رو قورت بده
چند قطره اشک از چشماش چکید و ادامه داد:
مامان لارا:هیییییی مگه نگفتم این ماجرا تقصیر تو نیست؟؟
جونگ کوک:نمیدونم...نمیدونم...دیگه واقعا نمیدونم باید چی کار کنم«کلافه»
مامان لارا:هوفففف چی...
داشتن حرف میزدن که با صدای خدمتکار به خودشون اومدن
خدمتکار:ارباب غذا آمادس
جونگ کوک:باشه..برو..میایم
خدمتکار:چشم«تعظیم»
جونگ کوک:مادر جان بریم
مامان لارا:اوهوم بریم
رفتن و غذاشون رو خوردن
جونگ کوک رفت و اتاق مامان لارا رو نشونش داد...
جونگ کوک:مادر جان هر چیزی خواستی بهم بگو
مامان لارا:باشه..مرسی...شب بخیر
جونگ کوک:شب بخیر
جونگ کوک رفت توی اتاق خودش
در اتاقش رو بست و چراغ اتاق رو خاموش کرد و آباژور کنار تختش رو روشن کرد
دراز کشید و ساعدش رو گذاشت روی پیشونیش و به اتفاقات این اواخر فکر میکرد
بعد از چند دقیق به خواب عمیقی فرو رفت
از اتاقش رفت بیرون و مامان لارا رو دید که نشسته روی مبل
رفت سمتش کنارش نشست و سرش رو گذاشت روی شونش
مامان لارا با دیدن جونگ کوک دستش رو سمت موهای جونگ کوک برد و گفت
مامان لارا:حالت خوبه؟
جونگ کوک:میتونم خوب باشم؟
مامان لارا:معلومه که نه
جونگ کوک:مادر جان
مامان لارا:بله؟
جونگ کوک:ب..بخاطر...لا..لارا...متاسفم«بغض و عذاب وجدان سنگین»
مامان لارا با شنیدن اسم دخترش دوباره یه غم بزرگ وارد قلبش شد
بغض سنگینی گلوشو چنگ میزد
اما به زور سعی کرد بغضش رو قورت بده
چند قطره اشک از چشماش چکید و ادامه داد:
مامان لارا:هیییییی مگه نگفتم این ماجرا تقصیر تو نیست؟؟
جونگ کوک:نمیدونم...نمیدونم...دیگه واقعا نمیدونم باید چی کار کنم«کلافه»
مامان لارا:هوفففف چی...
داشتن حرف میزدن که با صدای خدمتکار به خودشون اومدن
خدمتکار:ارباب غذا آمادس
جونگ کوک:باشه..برو..میایم
خدمتکار:چشم«تعظیم»
جونگ کوک:مادر جان بریم
مامان لارا:اوهوم بریم
رفتن و غذاشون رو خوردن
جونگ کوک رفت و اتاق مامان لارا رو نشونش داد...
جونگ کوک:مادر جان هر چیزی خواستی بهم بگو
مامان لارا:باشه..مرسی...شب بخیر
جونگ کوک:شب بخیر
جونگ کوک رفت توی اتاق خودش
در اتاقش رو بست و چراغ اتاق رو خاموش کرد و آباژور کنار تختش رو روشن کرد
دراز کشید و ساعدش رو گذاشت روی پیشونیش و به اتفاقات این اواخر فکر میکرد
بعد از چند دقیق به خواب عمیقی فرو رفت
۷.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.