پارت بلای جونم
#پارت_24🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
دستش درست بود و تپش قلبم رو راحت میتونست حس کنه.
_ من ...من کاری نکردم! بزار برم ...قبول میدم حرفتو گوش کنم !
حالا دستش بالا تر اومد رو لپم بی اختیار جیغ زدم:
_ ...درد داره!
پر غرور پوزخند زد:
_ آفرین ...یاد گرفتی! میبینم همچین هم بدت نیومده اینجوری توی بلم مچاله شدی.
لنت بهش که اجازه نمیداد خودم رو ازش جدا کنم.
_ آخه ...شما ...منو گرفتی! نمیتونم بیام بیرون.
دستش رو آزاد کرد و زیر گوشم گفت:
_ حالا رفتن و موندن دست خودته! منتها خوشت اومده ...
دروغ چرا؟
خوشم اومده بود.
من تا حالا هیچ مردی نبودم و این یکی با چنین بدن ورزیده ای منو حبس کرده بود.
توی سکوت سر جام موندم که پوزخند زد.
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
دستش درست بود و تپش قلبم رو راحت میتونست حس کنه.
_ من ...من کاری نکردم! بزار برم ...قبول میدم حرفتو گوش کنم !
حالا دستش بالا تر اومد رو لپم بی اختیار جیغ زدم:
_ ...درد داره!
پر غرور پوزخند زد:
_ آفرین ...یاد گرفتی! میبینم همچین هم بدت نیومده اینجوری توی بلم مچاله شدی.
لنت بهش که اجازه نمیداد خودم رو ازش جدا کنم.
_ آخه ...شما ...منو گرفتی! نمیتونم بیام بیرون.
دستش رو آزاد کرد و زیر گوشم گفت:
_ حالا رفتن و موندن دست خودته! منتها خوشت اومده ...
دروغ چرا؟
خوشم اومده بود.
من تا حالا هیچ مردی نبودم و این یکی با چنین بدن ورزیده ای منو حبس کرده بود.
توی سکوت سر جام موندم که پوزخند زد.
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
- ۲.۰k
- ۰۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط