پارت ۷۸
پارت ۷۸
ا.ت شروع میکنه تعریف کردن
ویو نویسنده/
ا.ت یک دختر کیوت و گوگولی و پرتلاش بود توی یم خانواده ی معمولی داخل ژاپن به دنیا اومد و توی یک روستا زندگی میکردن وقتی که هشت سالش شد با پدرش سر مزرعه به همراه چند تا پسر دیگه کمک میکرد اون موقع همه ی پسر های اون روستا میگفتن ا.ت یک پسره که دختر شده چون ا.ت سخت کار میکرد توی همه ی کار ها به پدرش و مادرش کمک میکرد تا اینکه وقتی ا.ت وارد کلاس سوم مدرسه شد یعنی نه ساله تهیونگ به دنیا اومد زندگی خوبی داشتم تا وقتی یک روز چند نفر میان خونه اشون و و پدرش رو میبرن اینجا پدرشون ازشون جدا شد بعد چند وقت یک بسته دم در خونه اومد..
م.ت:بازش کن دخترم ببین چیه
ا.ت:چشم باز میکنه و... یک هو جیغ میزنه
م.ت:چیش...(میترسه)
توی اون جعبه یک قلب و یک انگشت قطع شده بود و نامه ای که با خون نوشته شده بود
نامه:مراقب خودتون باشید دوستون دارم..پدر
حلقه ی ازدواج پدرش توی اون انگشت قطع شده بود.. اون روی همون جعبه رو با محتویات داخلش دفن کردن و قبر درست کردن اون روز خودش پدرش رو خاک کرد ا.ت خودش پدرش رو خاک کرده بود تهیونگ گریه میکرد و مادرش فقط به اسم روی قبر خیره شده بود
تهیونگ:اونی..آلوم باش(با بغض)
ا.ت:من.. خوبم..داداشی گلم(با گریه و لبخندی تلخ)
سه ماه از مرگ پدرش میگذره تهیونگ پیش یکی از همسایه ها بود و مادرش و ا.ت داشتن از مدرسه به سمت خونه میرفتن که صدای شلیک اومد مادر ا.ت روی زمین افتاد و وقتی ا.ت برگشت دیدن از قلب مادرش خون میریزه و از دهنشم خون میریزه زانو میزنه سر مادرش رو توی بغلش میگیره متوجه میشه مادرش میخواد حرفی بزنه درحالی که خون از دهن زن جاری بود و لباس دختر کوچیک رو به رنگ قرمز در میآورد زمزمه کرد
م.ت:دخترم...از..خو..دت..و..دا..دا..شت..مرا...قب..ت...کن..خ..خو..ش..گ..ل...م......د..و..س...ت...د..ا..ر..م.....
بدن بیجون زن روی دستای دختر بچه افتاد
دختر بچه توی شک بود و اشک میریخت که یک هن جیغ میزنه
ا.ت:اوما....اوما...بیدار شو(داد و گریه)
ا.ت:نه..نه.نهههههههههههه....بیدار شووووووو
اما هرگز اون دیکه صدای مادرش رو نشنید صدای خنده ی برادرش رو نشنید اون هرگز لبخند پدرش رو ندید و دیگه هرگز رنگ خوشی رو ندید
چند نفر ا.ت رو عقب کشیدن تهیونگ دوید و توی بغل ا.ت فرو رفت و بلند زد زیر گریه داداشش رو ازش جدا کردن
ا.ت:بهش دست نزننننننننننننن(داد)
تهیونگ:ولم کننننننننننننننننننن(گریه)
تهیونگ:اونیییییییییییی(داد و گریه)
اون روز روز آخری بود که هم دیکه رو دیدن تهیونگ رو به کره بردن(توی ژاپن زندگی میکردن) و ا.ت رو با آمریکا ا.ت از خونه فرار کرد و بع جونکوک پناه برد...
پارت بعدی شرط نداره خوشگلا🙃🥲
ا.ت شروع میکنه تعریف کردن
ویو نویسنده/
ا.ت یک دختر کیوت و گوگولی و پرتلاش بود توی یم خانواده ی معمولی داخل ژاپن به دنیا اومد و توی یک روستا زندگی میکردن وقتی که هشت سالش شد با پدرش سر مزرعه به همراه چند تا پسر دیگه کمک میکرد اون موقع همه ی پسر های اون روستا میگفتن ا.ت یک پسره که دختر شده چون ا.ت سخت کار میکرد توی همه ی کار ها به پدرش و مادرش کمک میکرد تا اینکه وقتی ا.ت وارد کلاس سوم مدرسه شد یعنی نه ساله تهیونگ به دنیا اومد زندگی خوبی داشتم تا وقتی یک روز چند نفر میان خونه اشون و و پدرش رو میبرن اینجا پدرشون ازشون جدا شد بعد چند وقت یک بسته دم در خونه اومد..
م.ت:بازش کن دخترم ببین چیه
ا.ت:چشم باز میکنه و... یک هو جیغ میزنه
م.ت:چیش...(میترسه)
توی اون جعبه یک قلب و یک انگشت قطع شده بود و نامه ای که با خون نوشته شده بود
نامه:مراقب خودتون باشید دوستون دارم..پدر
حلقه ی ازدواج پدرش توی اون انگشت قطع شده بود.. اون روی همون جعبه رو با محتویات داخلش دفن کردن و قبر درست کردن اون روز خودش پدرش رو خاک کرد ا.ت خودش پدرش رو خاک کرده بود تهیونگ گریه میکرد و مادرش فقط به اسم روی قبر خیره شده بود
تهیونگ:اونی..آلوم باش(با بغض)
ا.ت:من.. خوبم..داداشی گلم(با گریه و لبخندی تلخ)
سه ماه از مرگ پدرش میگذره تهیونگ پیش یکی از همسایه ها بود و مادرش و ا.ت داشتن از مدرسه به سمت خونه میرفتن که صدای شلیک اومد مادر ا.ت روی زمین افتاد و وقتی ا.ت برگشت دیدن از قلب مادرش خون میریزه و از دهنشم خون میریزه زانو میزنه سر مادرش رو توی بغلش میگیره متوجه میشه مادرش میخواد حرفی بزنه درحالی که خون از دهن زن جاری بود و لباس دختر کوچیک رو به رنگ قرمز در میآورد زمزمه کرد
م.ت:دخترم...از..خو..دت..و..دا..دا..شت..مرا...قب..ت...کن..خ..خو..ش..گ..ل...م......د..و..س...ت...د..ا..ر..م.....
بدن بیجون زن روی دستای دختر بچه افتاد
دختر بچه توی شک بود و اشک میریخت که یک هن جیغ میزنه
ا.ت:اوما....اوما...بیدار شو(داد و گریه)
ا.ت:نه..نه.نهههههههههههه....بیدار شووووووو
اما هرگز اون دیکه صدای مادرش رو نشنید صدای خنده ی برادرش رو نشنید اون هرگز لبخند پدرش رو ندید و دیگه هرگز رنگ خوشی رو ندید
چند نفر ا.ت رو عقب کشیدن تهیونگ دوید و توی بغل ا.ت فرو رفت و بلند زد زیر گریه داداشش رو ازش جدا کردن
ا.ت:بهش دست نزننننننننننننن(داد)
تهیونگ:ولم کننننننننننننننننننن(گریه)
تهیونگ:اونیییییییییییی(داد و گریه)
اون روز روز آخری بود که هم دیکه رو دیدن تهیونگ رو به کره بردن(توی ژاپن زندگی میکردن) و ا.ت رو با آمریکا ا.ت از خونه فرار کرد و بع جونکوک پناه برد...
پارت بعدی شرط نداره خوشگلا🙃🥲
۱۰.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.