عشق درسایه سلطنت پارت52
قرار شد امروز جسيكا كل قصر رو نشونم بده وارد سالن بزرگی شدیم که در منطقه انتهایی قصر قرار داشت پر از دختر و زن بود که هر کدومشون مشغول به کاری بود و همه لباسهای زیبا به تن داشتن یکی آرایش میکرد یکی بازی میکرد یکی چیزی مینوشت، عده ای میرقصیدن عده ای حرف میزدن
یه وضعیت قاطی پاطی بود.
جسیکا : اینجا حر*مسرا ست.
با تعجب گفتم
مری: حرمسرا؟ چه کسایی اینجا زندگی میکنن؟ این خانومها کین؟؟
جسیکا: معشوقه ها و دختران دربارهای دیگه که به اسارت گرفته شدن و یه سری از اقوام دور ما و بانو ویکتوریا و
لیدی اولیویا...
مری:معشوقه ؟
خندید و گفت
جسیکا :نترس.. معشوقه های تهیونگ نه.. معشوقه های
پدر مرحومم
چه پادشاه خوش اشتهایی بوده....
مری: پس چرا هیچ کدوم از اینا رو تو قصر ندیدم؟؟
جسیکا :تهیونگ خوشش نمیاد به محض فوت پدر و به تخت نشستنش دستور داد هیچ کدوم از زنهای حرمسرا دیگه حق ورود به قصر رو ندارن و از ادن که هرجا دوست دارن برن عده زیادی رفتن ولی خوب اینا خیلی ساله تو قصر جا خوش کردن و جایی برای رفتن ندارن.. واسه همین موندن... اینا فقط وقت مهمونیها اجازه اومدن به قصر اصلی رو دارن.
مری: اووه.. جالبه...
جسيكا : بریم داخل رو ببین... قبلا حرمسرا جزیی از قصر بود. ماها مدام به اینجا رفت وآمد میکردیم و زنان هم توی قصر میچرخیدن و دلبری میکردن ولی الان دیگه نمیتونن....
دوتایی راه افتادیم هیچ کس به روی مبارکش نمیاورد که ما وارد شدیم و گوشه چشم نازک میکردن صدای کاترین از پشت سرمون به گوش رسید که بلند گفت
کاترین :ندیدم به بانوی دوم این قصر.. به همسر پادشاه
تهیونگ بانو مری احترام بذارین
صداش پرتحکم و جدی وخشن بود همه با شنیدن این صدای محکم جلوم جمع شدن و تعظیم کردن. محکم و مثل یه بانوی اول نگاهشون کردم و گفتم
مری: بانو کاترین انگار این خانومها چیزی یاد نگرفتن... اشکالی نداره.. زودتر از اونچه که فکر کنن مجبور میشن یاد بگیرن. در غیر این صورت تقاصش رو پس میدن
و رو ازشون گرفتم و خارج شدم....
الان نه.... ولی من این اوضاع رو تغییر میدم و این جماعت
مفت خور رو زیر پاهام میندازم
جسیکا اومد کنارم و گفت
جسیکا: اوه اوه... جذبه...
ریز خندیدم
از راهروی قصر عبور میکردیم و جس به هرکس میرسید کل
بیوگرافیش رو برام میگفت.
جسیکا : اوه... این دختره بلونده که از دور میاد دختر عموی
بانو ویکتوریاست.. خیلی هم پروعه...
مری:جسکا.. چرا قصر تهیونگ ملکه نداره؟
یه وضعیت قاطی پاطی بود.
جسیکا : اینجا حر*مسرا ست.
با تعجب گفتم
مری: حرمسرا؟ چه کسایی اینجا زندگی میکنن؟ این خانومها کین؟؟
جسیکا: معشوقه ها و دختران دربارهای دیگه که به اسارت گرفته شدن و یه سری از اقوام دور ما و بانو ویکتوریا و
لیدی اولیویا...
مری:معشوقه ؟
خندید و گفت
جسیکا :نترس.. معشوقه های تهیونگ نه.. معشوقه های
پدر مرحومم
چه پادشاه خوش اشتهایی بوده....
مری: پس چرا هیچ کدوم از اینا رو تو قصر ندیدم؟؟
جسیکا :تهیونگ خوشش نمیاد به محض فوت پدر و به تخت نشستنش دستور داد هیچ کدوم از زنهای حرمسرا دیگه حق ورود به قصر رو ندارن و از ادن که هرجا دوست دارن برن عده زیادی رفتن ولی خوب اینا خیلی ساله تو قصر جا خوش کردن و جایی برای رفتن ندارن.. واسه همین موندن... اینا فقط وقت مهمونیها اجازه اومدن به قصر اصلی رو دارن.
مری: اووه.. جالبه...
جسيكا : بریم داخل رو ببین... قبلا حرمسرا جزیی از قصر بود. ماها مدام به اینجا رفت وآمد میکردیم و زنان هم توی قصر میچرخیدن و دلبری میکردن ولی الان دیگه نمیتونن....
دوتایی راه افتادیم هیچ کس به روی مبارکش نمیاورد که ما وارد شدیم و گوشه چشم نازک میکردن صدای کاترین از پشت سرمون به گوش رسید که بلند گفت
کاترین :ندیدم به بانوی دوم این قصر.. به همسر پادشاه
تهیونگ بانو مری احترام بذارین
صداش پرتحکم و جدی وخشن بود همه با شنیدن این صدای محکم جلوم جمع شدن و تعظیم کردن. محکم و مثل یه بانوی اول نگاهشون کردم و گفتم
مری: بانو کاترین انگار این خانومها چیزی یاد نگرفتن... اشکالی نداره.. زودتر از اونچه که فکر کنن مجبور میشن یاد بگیرن. در غیر این صورت تقاصش رو پس میدن
و رو ازشون گرفتم و خارج شدم....
الان نه.... ولی من این اوضاع رو تغییر میدم و این جماعت
مفت خور رو زیر پاهام میندازم
جسیکا اومد کنارم و گفت
جسیکا: اوه اوه... جذبه...
ریز خندیدم
از راهروی قصر عبور میکردیم و جس به هرکس میرسید کل
بیوگرافیش رو برام میگفت.
جسیکا : اوه... این دختره بلونده که از دور میاد دختر عموی
بانو ویکتوریاست.. خیلی هم پروعه...
مری:جسکا.. چرا قصر تهیونگ ملکه نداره؟
۱.۵k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.