عشق درسایه سلطنت پارت50
تعظیم کوتاهی کردم و با شیطنت گفتم
مری: تعظیم کردن یادگرفتم... خوبه یا بیشتر تمرین کنم؟
خیره با اون نگاه هایی که چقدر پرویی تو بشر نگام کرد و برگه هایی رو سمتم گرفت و خشک گفت
تهیونگ: جواب نامه هات...
باذوق جلو رفتم و برگه ها رو از دستش گرفتم. سريع وهول بازشون کردم و شروع کردم به خوندن تازه با خوندن جملاتشون فهمیدم چقدر دلتنگشون شده بودم. خودمم نمیفهمیدم چیکار میکردم. اشک میریختم.. بلند میخندیدم
اصلا برام مهم نبود هنوز توی اتاق تهیونگم و روبروش بودم. بلند خندیدم و بی اختیار گفتم
مری: وای خدا من... اینجا رو گوش کن... ربکا برام نوشته که مری عزیزم دیشب در قصر مهمانی برپا بود و جیهوپ بهم پیشنهاد رقص داد. واقعا شوكه وهيجان زده شدم... مسخره ام نکن ولی از نظرم جيهوپ واقعا جذاب و دوست داشتیه....
بلند خندیدم و ادامه دادم جیهوپ با لبخند نگام میکرد و قلبم میزد ولی ساعتی بعد توی یه بحث از زبونش شنیدم که گفت دختری توی قلبش نبوده و نیست جای تو خالی...
بادم خالی شد و لبخندم جمع شد و با غم خوندن رو ادامه دادم
مری: جای تو واقعا خالی که مثل گذشته به این احساساتی شدن هام بلند بلند بخندی... بلند بی توجه به درباریان سخت گیر.. قانون شکنی کنی.. مثل سابق... جات خالی که در مراسم
دیوانه وار و مثل دختر کوچولوها برقصی...
بغض کردم و با اشکی که توی چشمام حلقه زده بود خوندم مری: جات خالی که برامون از عشق بگی... عشقی که میگفتی یه روزی میاد...
دیگه ادامه ندادم دستی به چشمام کشیدم که حلقه اشکم پایین نیوفته وزورکی خندیدم و نامه رو کج کردم و چهره متفکر به خودم گرفتم سعی کردم صدام پر انرژی باشه و گفتم مری:ربکا واقعا ساده است که فکر کرده جیهوپ ازش خوشش
میاد نمیخوام خواهر پر افادهه باشم ولی مطمینم جیهوپ
حسی به ربکا نداره لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از روی نامه به تهیونگ کشیدم که خیره و دقیق و خشک نگام میکرد لبخندم محو شد...
برای کی حرف زدم؟ هه برای پادشاه انگلستان؟؟
براش هیچ اهمیتی نداشت شانس آوردم که وسط خوندنم توی ذوقم نزد لب و لوچه کش اومده ام رو جمع کردم و تعظیمی کردم وسمت در رفتم
تهیونگ: اگه خوشحالت میکنه.... که میبینم میکنه.. دوست
داشتی بیشتر براشون بنویس...
سریع برگشتم نگاش کردم جدی مشغول نوشتن بود و نگاهمم نمیکرد ...وااای عالی بود... اینکه بیشتر برای بچه ها بنویسم رو دوست داشتم.
با ذوق گفتم
مری:عالیه...
و از اتاقش خارج شدم با ذوق از پله ها پایین رفتم و رفتم داخل حیاط بی اختیار رفتم سمت حیاط پشتی
خونه نقلی و کوچکی رو دیدم خونه ای که نامجون میگفت....
مری: تعظیم کردن یادگرفتم... خوبه یا بیشتر تمرین کنم؟
خیره با اون نگاه هایی که چقدر پرویی تو بشر نگام کرد و برگه هایی رو سمتم گرفت و خشک گفت
تهیونگ: جواب نامه هات...
باذوق جلو رفتم و برگه ها رو از دستش گرفتم. سريع وهول بازشون کردم و شروع کردم به خوندن تازه با خوندن جملاتشون فهمیدم چقدر دلتنگشون شده بودم. خودمم نمیفهمیدم چیکار میکردم. اشک میریختم.. بلند میخندیدم
اصلا برام مهم نبود هنوز توی اتاق تهیونگم و روبروش بودم. بلند خندیدم و بی اختیار گفتم
مری: وای خدا من... اینجا رو گوش کن... ربکا برام نوشته که مری عزیزم دیشب در قصر مهمانی برپا بود و جیهوپ بهم پیشنهاد رقص داد. واقعا شوكه وهيجان زده شدم... مسخره ام نکن ولی از نظرم جيهوپ واقعا جذاب و دوست داشتیه....
بلند خندیدم و ادامه دادم جیهوپ با لبخند نگام میکرد و قلبم میزد ولی ساعتی بعد توی یه بحث از زبونش شنیدم که گفت دختری توی قلبش نبوده و نیست جای تو خالی...
بادم خالی شد و لبخندم جمع شد و با غم خوندن رو ادامه دادم
مری: جای تو واقعا خالی که مثل گذشته به این احساساتی شدن هام بلند بلند بخندی... بلند بی توجه به درباریان سخت گیر.. قانون شکنی کنی.. مثل سابق... جات خالی که در مراسم
دیوانه وار و مثل دختر کوچولوها برقصی...
بغض کردم و با اشکی که توی چشمام حلقه زده بود خوندم مری: جات خالی که برامون از عشق بگی... عشقی که میگفتی یه روزی میاد...
دیگه ادامه ندادم دستی به چشمام کشیدم که حلقه اشکم پایین نیوفته وزورکی خندیدم و نامه رو کج کردم و چهره متفکر به خودم گرفتم سعی کردم صدام پر انرژی باشه و گفتم مری:ربکا واقعا ساده است که فکر کرده جیهوپ ازش خوشش
میاد نمیخوام خواهر پر افادهه باشم ولی مطمینم جیهوپ
حسی به ربکا نداره لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از روی نامه به تهیونگ کشیدم که خیره و دقیق و خشک نگام میکرد لبخندم محو شد...
برای کی حرف زدم؟ هه برای پادشاه انگلستان؟؟
براش هیچ اهمیتی نداشت شانس آوردم که وسط خوندنم توی ذوقم نزد لب و لوچه کش اومده ام رو جمع کردم و تعظیمی کردم وسمت در رفتم
تهیونگ: اگه خوشحالت میکنه.... که میبینم میکنه.. دوست
داشتی بیشتر براشون بنویس...
سریع برگشتم نگاش کردم جدی مشغول نوشتن بود و نگاهمم نمیکرد ...وااای عالی بود... اینکه بیشتر برای بچه ها بنویسم رو دوست داشتم.
با ذوق گفتم
مری:عالیه...
و از اتاقش خارج شدم با ذوق از پله ها پایین رفتم و رفتم داخل حیاط بی اختیار رفتم سمت حیاط پشتی
خونه نقلی و کوچکی رو دیدم خونه ای که نامجون میگفت....
۴.۳k
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.