عشق درسایه سلطنت پارت51
لبخندی زدم و سمتش رفتم. جلوی درش ایستادم و ضربه ارومی زدم و گفتم
مری: صاحب خونه.. مهمون نمیخواین؟
در به ارومی باز شد دختر کوچولوی خوشگلی رو دیدم
مری: سلام خانوم کوچولوی ناز...
دختر لبخندی زد زنی از پشت جلو اومد و با تعجب نگام کرد و با من من گفت: شما .. شما اا...
لبخندم رو عمیق تر کردم و گفتم
مری: بله.. من مری همسر پادشاه هستم
با عجله کنار رفت و دست دخترکش رو هم کشید کنار و گفت: بفرمایید بفرمایید. کلبه خرابه است بانو... لایق شما
پادشاهم.. نیست.. منو ببخشید که...
مری:دعوتم نمیکنین داخل ؟
رفتم داخل و دست روی شونه اش گذاشتم و نذاشتم ادامه
بده لبخندی زدم و چند دقیقه ای نشستم و کمی حرف زدم و بعد بلند شدم و قبل خروجم به همسر نامجون گفتم که میتونه دخترش رو پیش من بفرسته تا از تنهایی در بیام....
*****
امروز بیشتر از همیشه گذاشتم چون شرط ها رو زود رسوندید پس بازم همینطور حمایت کنید عشقا ممنون ❤️✨
لایک166
مری: صاحب خونه.. مهمون نمیخواین؟
در به ارومی باز شد دختر کوچولوی خوشگلی رو دیدم
مری: سلام خانوم کوچولوی ناز...
دختر لبخندی زد زنی از پشت جلو اومد و با تعجب نگام کرد و با من من گفت: شما .. شما اا...
لبخندم رو عمیق تر کردم و گفتم
مری: بله.. من مری همسر پادشاه هستم
با عجله کنار رفت و دست دخترکش رو هم کشید کنار و گفت: بفرمایید بفرمایید. کلبه خرابه است بانو... لایق شما
پادشاهم.. نیست.. منو ببخشید که...
مری:دعوتم نمیکنین داخل ؟
رفتم داخل و دست روی شونه اش گذاشتم و نذاشتم ادامه
بده لبخندی زدم و چند دقیقه ای نشستم و کمی حرف زدم و بعد بلند شدم و قبل خروجم به همسر نامجون گفتم که میتونه دخترش رو پیش من بفرسته تا از تنهایی در بیام....
*****
امروز بیشتر از همیشه گذاشتم چون شرط ها رو زود رسوندید پس بازم همینطور حمایت کنید عشقا ممنون ❤️✨
لایک166
۱۰.۹k
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.