عشق درسایه سلطنت پارت54
ناباور خیره بهش سرم رو به طرفین تکون دادم
اخمش کمی از هم باز شد و نگاهش عمیق تر توی چشمام
دوخته شد نگاهم به خو*ن جاری شده کشیده شد و حالم بد و دگرگون شد از منظره روبروم رو برگردوندم و به سمت دیگه ای متمایل شدم و چشمام رو بستم جسيكا اومد کنارم و کمرم رو نوازش کرد
غم عمیقی رو سینه ام سنگینی میکرد. تند نفس میکشیدم کاترین و ژاکلین اومدن کنارم دیگه هیچ صدایی نمیومد.
قصر تو سکوت مرگ آوری فرو رفته بود. صدای پاهایی باعث شد چشمام رو باز کنم تهیونگ با خدمتکارا و نگهبانانش خارج میشد و همه خم شده بودن و به زمین نگاه میکردن نگاه کوتاهی بهم انداخت و رد شد که خفه و پر بغض زمزمه کردم مری: پشیمون بود.... فقط یه لطف شاهانه میخواست و یه
فرصت دوباره...
ایستاد و نگام کرد و گفت
تهیونگ: بعضی کارها فرصت دوباره ندارن اولینشون خيانته...
و با عجله و دار و دسته خارج شد روزی که با خون شروع شد روز بدیه تمام روز رو توی اتاقم موندم تا شاید از اتفاق بی رحمانه وبد پیش اومده اروم بگیرم
دیگه تهیونگ رو ندیدم تا چندین ساعت قبل مهمانی
از ناراحتی و شوک اتفاق افتاده هنوز کمی تب داشتم
حالم خیلی خوب نبود ولی باید تو مهمونی حضور پیدامیکردم
نامجون به دنبالم اومد و گفت
نامجون: پادشاه احضارتون کردن بانو...
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم همه در قصر در حال تکاپو بودن که برای شب همه چیز آماده ومهيا باشه
وارد اتاق استفن شدم جلوی اینه قدی بزرگی ایستاده بود و لباسی شیک تنش بود و دستاش به طرفین باز و خیاط با سرعت اینو واونور لباس رو سوزن میزد و آماده اش میکرد با دیدن من توی اینه با انگشت به خیاط اشاره ای زد که
یعنی بره بیرون خیاط تعظیمی کرد و بی توجه به من رفت بیرون پیرمرد خرفت
تهیونگ: بيا جلوتر...
رفتم جلوتر و کنار اینه اش ایستادم و تعظیم کوتاهی کردم
زل زد بهم نگاهم ناراحت و خشمگین بود....ناراحت و خشمگین از بی رحمیش
تهیونگ: تو مهمانی امشب تقریبا از همه ممالک وجود داره...
از فکر اینکه حتما فرستاده ای مثل جیهوپ از فرانسه هم توی
مراسم هست لبخندی زدم که در حالیکه لباسش رو مرتب
میکرد گفت
تهیونگ: جز فرانسه
لبخندم محو شد نفسم سنگین تر و پر غم تر شد
تهیونگ: خوشم نمیاد با مهمونها گرم بگیری و دهنت رو
برای چیزهایی که نباید بگی باز کنی....
اخمش کمی از هم باز شد و نگاهش عمیق تر توی چشمام
دوخته شد نگاهم به خو*ن جاری شده کشیده شد و حالم بد و دگرگون شد از منظره روبروم رو برگردوندم و به سمت دیگه ای متمایل شدم و چشمام رو بستم جسيكا اومد کنارم و کمرم رو نوازش کرد
غم عمیقی رو سینه ام سنگینی میکرد. تند نفس میکشیدم کاترین و ژاکلین اومدن کنارم دیگه هیچ صدایی نمیومد.
قصر تو سکوت مرگ آوری فرو رفته بود. صدای پاهایی باعث شد چشمام رو باز کنم تهیونگ با خدمتکارا و نگهبانانش خارج میشد و همه خم شده بودن و به زمین نگاه میکردن نگاه کوتاهی بهم انداخت و رد شد که خفه و پر بغض زمزمه کردم مری: پشیمون بود.... فقط یه لطف شاهانه میخواست و یه
فرصت دوباره...
ایستاد و نگام کرد و گفت
تهیونگ: بعضی کارها فرصت دوباره ندارن اولینشون خيانته...
و با عجله و دار و دسته خارج شد روزی که با خون شروع شد روز بدیه تمام روز رو توی اتاقم موندم تا شاید از اتفاق بی رحمانه وبد پیش اومده اروم بگیرم
دیگه تهیونگ رو ندیدم تا چندین ساعت قبل مهمانی
از ناراحتی و شوک اتفاق افتاده هنوز کمی تب داشتم
حالم خیلی خوب نبود ولی باید تو مهمونی حضور پیدامیکردم
نامجون به دنبالم اومد و گفت
نامجون: پادشاه احضارتون کردن بانو...
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم همه در قصر در حال تکاپو بودن که برای شب همه چیز آماده ومهيا باشه
وارد اتاق استفن شدم جلوی اینه قدی بزرگی ایستاده بود و لباسی شیک تنش بود و دستاش به طرفین باز و خیاط با سرعت اینو واونور لباس رو سوزن میزد و آماده اش میکرد با دیدن من توی اینه با انگشت به خیاط اشاره ای زد که
یعنی بره بیرون خیاط تعظیمی کرد و بی توجه به من رفت بیرون پیرمرد خرفت
تهیونگ: بيا جلوتر...
رفتم جلوتر و کنار اینه اش ایستادم و تعظیم کوتاهی کردم
زل زد بهم نگاهم ناراحت و خشمگین بود....ناراحت و خشمگین از بی رحمیش
تهیونگ: تو مهمانی امشب تقریبا از همه ممالک وجود داره...
از فکر اینکه حتما فرستاده ای مثل جیهوپ از فرانسه هم توی
مراسم هست لبخندی زدم که در حالیکه لباسش رو مرتب
میکرد گفت
تهیونگ: جز فرانسه
لبخندم محو شد نفسم سنگین تر و پر غم تر شد
تهیونگ: خوشم نمیاد با مهمونها گرم بگیری و دهنت رو
برای چیزهایی که نباید بگی باز کنی....
۲.۰k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.