ₚₐᵣₜ۹
ₚₐᵣₜ۹
+آقا براتون کوکی پختم...............برادرتون بود؟
_کوکی هارو آوردی...برو بیرون دیگه...(با داد)
رفتم بیرون و درو بستم...
+واا..خو تو عصابت خورده به من چه ربطی داره؟
________پرش زمانی به فردا عصر
+اجوما جونم من خیلی خستم میرم یکم استراحت کنم
*برو ولی تا نیم ساعت دیگه بیا پایین امشب آقا مهمون دارن باید میزو بچینیم...
+چشم
نیم ساعت خوابیدم و بعدش رفتم پایین تا به اجوما کمک کنم...
*خب خسته نباشید همه چی عالی شد...یکی هم بره به آقا بگه هم مهمونش اومده و هم میز شام امادست.....همه به من نگاه کردن
+چیه؟؟ چرا اینجوری نگام میکنین؟نکنه انتظار دارید من برم؟
همه(اره...دقیقا....چرا که نه...)
+هوففف...باشه
در زدم و وارد شدم...
+آقا هم مهمونتون اومده و هم میز امادست
_اوکی...راستی مهمون امشبم تو رو میشناسه...از اتاقت بیرون نیا
+چشم..
رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم...یعنی مهمون آقا کیه که منو میشناسه؟من که کسی رو ندارم....
تا ساعت ۱شب تو اتاق موندم و مطمئن شدم مهمون ارباب رفته...رفتم پایین و شروع کردم به جمع کردن ظرفا که چشمم افتاد به آقا که روی مبل خوابیده و از سرما تو خودش جمع شده و موهاشم توی صورتش ریخته...
از اتاق یه پتو آوردم و کشیدم روش..خم شدم و موهاش که جلوی چشماش رو گرفته بود و کنار زدم..خواستم برم که شونم توسط یک نفر کشیده شد و دستام روی قفسه سینش فرود اومدند و با تعجب به چشمای خمارش زل زدم..
_چرا باید دستات منو لمس کنن؟(آروم)
+م..من..براتون پتو آوردم...
با دستش به شونم ضربه زد و افتادم زمین...پتو رو اونور انداخت و از پله ها بالا رفت...
+خیلی بدی جئون جونگکوک...
خیلی خسته بودم ولی اول ظرفارو جمع کردم بعد رفتم توی اتاقم و خوابیدم...
*بلندشو دختر لنگ ظهره...امروز نوبت توعه برای آقا غذا درست کنی و براش ببری...(🤦)
+آقا براتون کوکی پختم...............برادرتون بود؟
_کوکی هارو آوردی...برو بیرون دیگه...(با داد)
رفتم بیرون و درو بستم...
+واا..خو تو عصابت خورده به من چه ربطی داره؟
________پرش زمانی به فردا عصر
+اجوما جونم من خیلی خستم میرم یکم استراحت کنم
*برو ولی تا نیم ساعت دیگه بیا پایین امشب آقا مهمون دارن باید میزو بچینیم...
+چشم
نیم ساعت خوابیدم و بعدش رفتم پایین تا به اجوما کمک کنم...
*خب خسته نباشید همه چی عالی شد...یکی هم بره به آقا بگه هم مهمونش اومده و هم میز شام امادست.....همه به من نگاه کردن
+چیه؟؟ چرا اینجوری نگام میکنین؟نکنه انتظار دارید من برم؟
همه(اره...دقیقا....چرا که نه...)
+هوففف...باشه
در زدم و وارد شدم...
+آقا هم مهمونتون اومده و هم میز امادست
_اوکی...راستی مهمون امشبم تو رو میشناسه...از اتاقت بیرون نیا
+چشم..
رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم...یعنی مهمون آقا کیه که منو میشناسه؟من که کسی رو ندارم....
تا ساعت ۱شب تو اتاق موندم و مطمئن شدم مهمون ارباب رفته...رفتم پایین و شروع کردم به جمع کردن ظرفا که چشمم افتاد به آقا که روی مبل خوابیده و از سرما تو خودش جمع شده و موهاشم توی صورتش ریخته...
از اتاق یه پتو آوردم و کشیدم روش..خم شدم و موهاش که جلوی چشماش رو گرفته بود و کنار زدم..خواستم برم که شونم توسط یک نفر کشیده شد و دستام روی قفسه سینش فرود اومدند و با تعجب به چشمای خمارش زل زدم..
_چرا باید دستات منو لمس کنن؟(آروم)
+م..من..براتون پتو آوردم...
با دستش به شونم ضربه زد و افتادم زمین...پتو رو اونور انداخت و از پله ها بالا رفت...
+خیلی بدی جئون جونگکوک...
خیلی خسته بودم ولی اول ظرفارو جمع کردم بعد رفتم توی اتاقم و خوابیدم...
*بلندشو دختر لنگ ظهره...امروز نوبت توعه برای آقا غذا درست کنی و براش ببری...(🤦)
۵.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.