ₚₐᵣₜ۸
ₚₐᵣₜ۸
من زیاد بار نمیرفتم و نمیدونستم به عنوان همراه رفتن به اونجا باید چه شکلی رفتار کنم...
رفتیم داخل و سر یک میز نشستیم و نوشیدنی سفارش دادیم..
_تو به عنوان یکی از بادیگارد های من اینجایی..اوکی؟
+ب..باشه(با تعجب)
چند ساعتی گذشته بود و ساعت 12بود...حوصلم خیلی سررفته بود..
+میشه بریم؟
_هر وقت من گفتم میریم...
+هوفف..پس من میرم دستشویی
_باشه..
داشتم تو آینه موهامو درست میکردم که یه مرد مست سرشو انداخت پایین و اومد داخل...
مرده(از اون موقع تا الان زیر نظر دارمت لیدی...میشه امشب به من یه حالی بدی؟)
+یااا...برو بیروننن
سعی کردم بیرونش کنم اما فایده ای نداشت...اومد جلو و منو حل داد و به دیوار خوردم...بدون حتی یذره صبر لبشو محکم روی لبم کبوند و شروع کرد به باز کردن دکمه هام...سعی کردم از حصار دستاش فرار کنم اما نتونستم..به دکمه ی آخر من رسید و بعد از باز کردن اون دکمه های پیرهن خودش رو باز کرد...به کارش ادامه میداد که یهو در با شتاب زیادی باز شد و مرده تا دم در پرت شد...
_بهت گفته بودم به کسایی که مال منن دست نزن؟
افتادم روی زمین و شروع کردم به بستن دکمه هام...
+ی..یکم د..دیر نرسیدی؟(نفس نفس زدن)
_بیشتر از اینکه تو بادیگارد من باشی من بادیگارد توشدم...
دستم رو گرفت و منو سمت ماشین برد...پرتم کرد داخل ماشین و خودشم نشست...چند مینی ساکت بود..
+ا..اون..
_برادرم بود!اون دشمنمه......فکر میکنه منو تو با هم صمیمی ایم...
+(بهت زده)
رفتیم به عمارت و تا رسیدم اجوما شروع کرد به سوال پرسیدن..
*چرا اینقد دیر اومدی دختر؟
+اجوما من روز بدی داشتم...اگر میشه بزار برم بخوابم...
*واا این دختره چش بود؟..
رفتم داخل اتاقم و خودمو روی تخت انداختم..چشمام رو بستم و خوابیدم...
صبح یکم زودتر بیدار شدمو دوش گرفتم..لباسم رو پوشیدم و رفتم برای آقا شیرموز و کوکی درست کردم..
(تق تق)
_بیا تو(با داد)
داشت با تلفن حرف میزد و خیلی عصبانی بود..وایسادم تا تلفنش تموم بشه.....چند مین بعد تلفن رو پرت کرد روی میز و روی صندلی نشست...
+آقا براتون کوکی پختم...............برادرتون بود؟
دوستان امروز دو پارت میزارم🤌
من زیاد بار نمیرفتم و نمیدونستم به عنوان همراه رفتن به اونجا باید چه شکلی رفتار کنم...
رفتیم داخل و سر یک میز نشستیم و نوشیدنی سفارش دادیم..
_تو به عنوان یکی از بادیگارد های من اینجایی..اوکی؟
+ب..باشه(با تعجب)
چند ساعتی گذشته بود و ساعت 12بود...حوصلم خیلی سررفته بود..
+میشه بریم؟
_هر وقت من گفتم میریم...
+هوفف..پس من میرم دستشویی
_باشه..
داشتم تو آینه موهامو درست میکردم که یه مرد مست سرشو انداخت پایین و اومد داخل...
مرده(از اون موقع تا الان زیر نظر دارمت لیدی...میشه امشب به من یه حالی بدی؟)
+یااا...برو بیروننن
سعی کردم بیرونش کنم اما فایده ای نداشت...اومد جلو و منو حل داد و به دیوار خوردم...بدون حتی یذره صبر لبشو محکم روی لبم کبوند و شروع کرد به باز کردن دکمه هام...سعی کردم از حصار دستاش فرار کنم اما نتونستم..به دکمه ی آخر من رسید و بعد از باز کردن اون دکمه های پیرهن خودش رو باز کرد...به کارش ادامه میداد که یهو در با شتاب زیادی باز شد و مرده تا دم در پرت شد...
_بهت گفته بودم به کسایی که مال منن دست نزن؟
افتادم روی زمین و شروع کردم به بستن دکمه هام...
+ی..یکم د..دیر نرسیدی؟(نفس نفس زدن)
_بیشتر از اینکه تو بادیگارد من باشی من بادیگارد توشدم...
دستم رو گرفت و منو سمت ماشین برد...پرتم کرد داخل ماشین و خودشم نشست...چند مینی ساکت بود..
+ا..اون..
_برادرم بود!اون دشمنمه......فکر میکنه منو تو با هم صمیمی ایم...
+(بهت زده)
رفتیم به عمارت و تا رسیدم اجوما شروع کرد به سوال پرسیدن..
*چرا اینقد دیر اومدی دختر؟
+اجوما من روز بدی داشتم...اگر میشه بزار برم بخوابم...
*واا این دختره چش بود؟..
رفتم داخل اتاقم و خودمو روی تخت انداختم..چشمام رو بستم و خوابیدم...
صبح یکم زودتر بیدار شدمو دوش گرفتم..لباسم رو پوشیدم و رفتم برای آقا شیرموز و کوکی درست کردم..
(تق تق)
_بیا تو(با داد)
داشت با تلفن حرف میزد و خیلی عصبانی بود..وایسادم تا تلفنش تموم بشه.....چند مین بعد تلفن رو پرت کرد روی میز و روی صندلی نشست...
+آقا براتون کوکی پختم...............برادرتون بود؟
دوستان امروز دو پارت میزارم🤌
۵.۲k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.