ₚₐᵣₜ10
ₚₐᵣₜ10
*بلندشو دختر لنگ ظهره...امروز نوبت توعه برای آقا غذا درست کنی و براش ببری...
بی حوصله بلند شدم و صورتم رو شستم و رفتم تو کار پخت و پز..حدود ساعت نه شب بود که بالاخره موفق شدم با سبزیجات تازه ای که اجوما خریده بود غذا رو تزئین کنم..رفتم سمت اتاق و در زدم...اما جوابی نداد..دوباره در زدم ولی بازم جوابی نشنیدم ولی دلم هم نمیومد غذایی که اینهمه پاش زحمت کشیدم رو به آشپزخونه برگردونم پس اروم در روز باز کردم که با ارباب با بالا تنه ی لخت که شکم برآمده ی یه دختر رو نوازش میکرد رو به رو شدم...
دستای دختر به تاج تخت بسته شده بودن و داشت تلاش میکرد از دست ارباب فرار کنه
_تو هنوز یاد نگرفتی در که میزنی باید منتظر جواب باشی
+آ...اقا براتون شام آوردم..(با تعجب)
دختره(کمککک..کمکم کن...خواهش میکنم...(با گریه)
_برو بیرون دیگه...
+آقا این دختر بارداره...شکنجه کردنش واقا بی رحمیه(با داد)
_لازم نکرده تو منو نصیحت کنی..برو بیرون(با داد)
رفتم بیرون و خودمو به اتاقم رسوندم..به در تکیه دادم و دستم رو روی دهنم گزاشتم.....اون دختر کی بود که ارباب همچین شکنجه ای رو براش انتخاب کرده بود؟نمیتونم بزارم یه زن بی گناه دیگه هم جونشو از دست بده..سریع رفتم سمت آشپزخونه..
+اجوماااا اجوماااا
*آروم دختر ترسیدم..
دور و ور رو نگاه کردم و مطمئن شدم کسی تو آشپزخونه نیست...سرمو نزدیک گوش اجوما بردم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم..
*تو اون دختر رو میشناختی؟
+نه ولی خیلی مظلوم میزد..
*برو توی اتاقت...تو بهتر از همه میدونی کمک به فرار فردی توی این عمارت چه عاقبتی داره..
ناراحت سرم رو تکون دادم و رفتم توی اتاق...دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم..
_________صبح
_اجوماااا....اجوماااا
با سرعت از پله ها پایین اومد و سمت ما هجوم آورد..
_دختره کجاست؟....(با داد)
*بلندشو دختر لنگ ظهره...امروز نوبت توعه برای آقا غذا درست کنی و براش ببری...
بی حوصله بلند شدم و صورتم رو شستم و رفتم تو کار پخت و پز..حدود ساعت نه شب بود که بالاخره موفق شدم با سبزیجات تازه ای که اجوما خریده بود غذا رو تزئین کنم..رفتم سمت اتاق و در زدم...اما جوابی نداد..دوباره در زدم ولی بازم جوابی نشنیدم ولی دلم هم نمیومد غذایی که اینهمه پاش زحمت کشیدم رو به آشپزخونه برگردونم پس اروم در روز باز کردم که با ارباب با بالا تنه ی لخت که شکم برآمده ی یه دختر رو نوازش میکرد رو به رو شدم...
دستای دختر به تاج تخت بسته شده بودن و داشت تلاش میکرد از دست ارباب فرار کنه
_تو هنوز یاد نگرفتی در که میزنی باید منتظر جواب باشی
+آ...اقا براتون شام آوردم..(با تعجب)
دختره(کمککک..کمکم کن...خواهش میکنم...(با گریه)
_برو بیرون دیگه...
+آقا این دختر بارداره...شکنجه کردنش واقا بی رحمیه(با داد)
_لازم نکرده تو منو نصیحت کنی..برو بیرون(با داد)
رفتم بیرون و خودمو به اتاقم رسوندم..به در تکیه دادم و دستم رو روی دهنم گزاشتم.....اون دختر کی بود که ارباب همچین شکنجه ای رو براش انتخاب کرده بود؟نمیتونم بزارم یه زن بی گناه دیگه هم جونشو از دست بده..سریع رفتم سمت آشپزخونه..
+اجوماااا اجوماااا
*آروم دختر ترسیدم..
دور و ور رو نگاه کردم و مطمئن شدم کسی تو آشپزخونه نیست...سرمو نزدیک گوش اجوما بردم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم..
*تو اون دختر رو میشناختی؟
+نه ولی خیلی مظلوم میزد..
*برو توی اتاقت...تو بهتر از همه میدونی کمک به فرار فردی توی این عمارت چه عاقبتی داره..
ناراحت سرم رو تکون دادم و رفتم توی اتاق...دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم..
_________صبح
_اجوماااا....اجوماااا
با سرعت از پله ها پایین اومد و سمت ما هجوم آورد..
_دختره کجاست؟....(با داد)
۵.۱k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.