بی اعتماد 35
#بیاعتماد_35
روی صندلی کنارم نشست و گفت:
چون میخوای بدونی.. و اینکه حقته که همه ی ماجرا رو بدونی پس همچی رو واست تعریف میکنم...
بعد از این حرفش سرشو انداخت پایین..:
-داستان از جایی شروع شد که من با خواهر منشی کیم یعنی سانا آشنا شدم...
اوایل باهاش بودن برام از سر هوس بود ولی بعدش عاشقش شدم...
منشی کیم یه شرکت داشت که هر دو با سانا مدیریتش میکردن...
هردوشون از بچگی بدون مادر و پدر بزرگ شدن و هیچ فامیلی نداشتن...
وقتی سانا با من آشنا شد از اون طریق منو به شرکت خواهرش متصل کرد..
شرکتشون انقدری ضعیف بود که تقریبا داشت ورشکست میشد..
اما من انقدری به سانا علاقه مند شده بودم که حاضر بودم برای خوشحالیش هرکاری کنم...
پس هرطور شده شرکتشونو سر پا کردم...
منشی کیم انقدری قدرتمند شده بود که حتی به شرکت منم نفوذ کرد..
برای مدتی به همین روال ها پیش رفتیم تا اینکه سانا باردار شد...
بعد از گفتن این حرف کوک برای لحظه ای سرشو بالا اورد تا از واکنش کانیا با خبر بشه...
کانیا همینطور که اشک روی گونشو پاک میکرد گفت:
میشنوم..
-راستش...
راستش وقتی خبر بارداری سانا رو شنیدم خیلی تعجب کردم...
چون ما تا اون موقع رابطه ی خاصی نداشتیم فقد فقد یک شب بود که اونم من به شدت مست بودمو هیچ چیز دست خودم نبود..
بعد از شنیدن بارداریش بهش شک کردم اما اون حتی برای ثابت کردن ازمایش گرفتن که نشون میداد بچه مال منه..
از این قضیه خیلی خوشحال بودم ولی یه روز متوجه شدم که سانا بچرو انداخته...
خیلی عصبی بودم...
انقدری عصبی بودم که تو اون لحظه هرکاری از دستم برمیومد...
سانا خونشون بود پس فورا به اونجا رفتم...
اما... اما اون واقعا کار اشتباهی کرده بود.......
دستشو رو دهنش گذاشت و ادامه داد..:
بخاطر ضربه ای به سرش خورده بود دو هفته تو کما بود...
بعد از بهوش اومدنشم با خواهرش ازم شکایت کردنو انداختنم زندان...
تازه تو زندان همه چیزو فهمیدم.. اما خیلی دیر شده بود...
اون دوتا از اولم رو اموال من چشم داشتن...
درسته سانا خیلی بهم علاقه پیدا کرده بود..
اما با کارای خواهرش دلش سنگ شد..
و بجای عشق، ثروتو انتخاب کرد..
اون بچه هم مال من نبود.. بچه ی یه کصافت دیگه بود.. ینی اون آزمایشی که گرفته بودن جعلی و ساختگی بوده..
تو اون مدت که من زندان بودم شرکتو به دست گرفته بودن... اما بعد از ازاد شدنم تونستم ازشون پسش بگیرم..
حالا هم منشی کیم با عمل زیبایی و تغییر چهره برگشته تا دوباره زندگیمو خراب کنه..
+هنوزم دوسش داری؟
روی صندلی کنارم نشست و گفت:
چون میخوای بدونی.. و اینکه حقته که همه ی ماجرا رو بدونی پس همچی رو واست تعریف میکنم...
بعد از این حرفش سرشو انداخت پایین..:
-داستان از جایی شروع شد که من با خواهر منشی کیم یعنی سانا آشنا شدم...
اوایل باهاش بودن برام از سر هوس بود ولی بعدش عاشقش شدم...
منشی کیم یه شرکت داشت که هر دو با سانا مدیریتش میکردن...
هردوشون از بچگی بدون مادر و پدر بزرگ شدن و هیچ فامیلی نداشتن...
وقتی سانا با من آشنا شد از اون طریق منو به شرکت خواهرش متصل کرد..
شرکتشون انقدری ضعیف بود که تقریبا داشت ورشکست میشد..
اما من انقدری به سانا علاقه مند شده بودم که حاضر بودم برای خوشحالیش هرکاری کنم...
پس هرطور شده شرکتشونو سر پا کردم...
منشی کیم انقدری قدرتمند شده بود که حتی به شرکت منم نفوذ کرد..
برای مدتی به همین روال ها پیش رفتیم تا اینکه سانا باردار شد...
بعد از گفتن این حرف کوک برای لحظه ای سرشو بالا اورد تا از واکنش کانیا با خبر بشه...
کانیا همینطور که اشک روی گونشو پاک میکرد گفت:
میشنوم..
-راستش...
راستش وقتی خبر بارداری سانا رو شنیدم خیلی تعجب کردم...
چون ما تا اون موقع رابطه ی خاصی نداشتیم فقد فقد یک شب بود که اونم من به شدت مست بودمو هیچ چیز دست خودم نبود..
بعد از شنیدن بارداریش بهش شک کردم اما اون حتی برای ثابت کردن ازمایش گرفتن که نشون میداد بچه مال منه..
از این قضیه خیلی خوشحال بودم ولی یه روز متوجه شدم که سانا بچرو انداخته...
خیلی عصبی بودم...
انقدری عصبی بودم که تو اون لحظه هرکاری از دستم برمیومد...
سانا خونشون بود پس فورا به اونجا رفتم...
اما... اما اون واقعا کار اشتباهی کرده بود.......
دستشو رو دهنش گذاشت و ادامه داد..:
بخاطر ضربه ای به سرش خورده بود دو هفته تو کما بود...
بعد از بهوش اومدنشم با خواهرش ازم شکایت کردنو انداختنم زندان...
تازه تو زندان همه چیزو فهمیدم.. اما خیلی دیر شده بود...
اون دوتا از اولم رو اموال من چشم داشتن...
درسته سانا خیلی بهم علاقه پیدا کرده بود..
اما با کارای خواهرش دلش سنگ شد..
و بجای عشق، ثروتو انتخاب کرد..
اون بچه هم مال من نبود.. بچه ی یه کصافت دیگه بود.. ینی اون آزمایشی که گرفته بودن جعلی و ساختگی بوده..
تو اون مدت که من زندان بودم شرکتو به دست گرفته بودن... اما بعد از ازاد شدنم تونستم ازشون پسش بگیرم..
حالا هم منشی کیم با عمل زیبایی و تغییر چهره برگشته تا دوباره زندگیمو خراب کنه..
+هنوزم دوسش داری؟
۷.۷k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.