بی اعتماد 34
#بیاعتماد_34
برای لحظه ای گوشام سوت کشید و همه چیز برام تار شد..
همه ی صدا ها برام نامفهوم بود...
با افتادنم تو بغل کسی از هوش رفتم...
(از زبان کانیا)
با باز کردن چشمام و دیدن موقعیت فهمیدم که تو بیمارستانیم...
تو یه لحظه همه ی اتفاقات از جلوی چشمام گذشت...
دستمو گذاشتم رو سرم...
+من چم شده!
در باز شد و کوک با لبخند وارد اتاق شد...
کنار تخت ایستاد..
-خبرای خوب دارم واست..
با اشکی که رو گونم میچکید گفتم:
هرکی الان تو رو با این قیافه ببینه فک میکنه از فوت دخترت خوشحالی..
تو یه لحظه خندش از روی صورتش محو شد و جاشو به اخم و عصبانیت داد..
-کانیا تو فکر میکنی فقط تو ناراحت شدی؟
فقط تویی که مادرشی؟
فکر کردی بورام فقط برای تو مهم بود؟
با ضدای نسبتا بلندی و با صورت پر از غم گفتم:
+اون دخترمون بود اینو میفهمی؟!
حالا نیست...
حالا رفته...
ببین کوک...
من بهت اعتماد دارم.. ولی با این پنهون کاریات داری بهم میفهومی که تو گذشته اتفاقایی افتاده...
اتفاقاتی که من باید زود تر میفهمیدم و ازش بی خبرم..
عصبی نفسشو بیرون داد و زل زد بهم...
-آره...
چیزایی هست که ازش بیخبری...
چیزایی که اگه تو گذشته میفهمیدی قطعا باهام ازدواج نمیکردی..
اشکمو پس زدم و گفتم:
دیره..
درسته که دیره ولی میخوام بدونم...
-اما الان آمادگیشو نداری...
+مهم نیست... الان هیچ چیز مهم نیست...
فقط میخوام بدونم اون گذشته ی کوفتی چی بوده..
خب خب بچها تصمیم گرفتم امشب بشینم شده تا آخرش... براتون بنویسم❤️
برای لحظه ای گوشام سوت کشید و همه چیز برام تار شد..
همه ی صدا ها برام نامفهوم بود...
با افتادنم تو بغل کسی از هوش رفتم...
(از زبان کانیا)
با باز کردن چشمام و دیدن موقعیت فهمیدم که تو بیمارستانیم...
تو یه لحظه همه ی اتفاقات از جلوی چشمام گذشت...
دستمو گذاشتم رو سرم...
+من چم شده!
در باز شد و کوک با لبخند وارد اتاق شد...
کنار تخت ایستاد..
-خبرای خوب دارم واست..
با اشکی که رو گونم میچکید گفتم:
هرکی الان تو رو با این قیافه ببینه فک میکنه از فوت دخترت خوشحالی..
تو یه لحظه خندش از روی صورتش محو شد و جاشو به اخم و عصبانیت داد..
-کانیا تو فکر میکنی فقط تو ناراحت شدی؟
فقط تویی که مادرشی؟
فکر کردی بورام فقط برای تو مهم بود؟
با ضدای نسبتا بلندی و با صورت پر از غم گفتم:
+اون دخترمون بود اینو میفهمی؟!
حالا نیست...
حالا رفته...
ببین کوک...
من بهت اعتماد دارم.. ولی با این پنهون کاریات داری بهم میفهومی که تو گذشته اتفاقایی افتاده...
اتفاقاتی که من باید زود تر میفهمیدم و ازش بی خبرم..
عصبی نفسشو بیرون داد و زل زد بهم...
-آره...
چیزایی هست که ازش بیخبری...
چیزایی که اگه تو گذشته میفهمیدی قطعا باهام ازدواج نمیکردی..
اشکمو پس زدم و گفتم:
دیره..
درسته که دیره ولی میخوام بدونم...
-اما الان آمادگیشو نداری...
+مهم نیست... الان هیچ چیز مهم نیست...
فقط میخوام بدونم اون گذشته ی کوفتی چی بوده..
خب خب بچها تصمیم گرفتم امشب بشینم شده تا آخرش... براتون بنویسم❤️
۷.۳k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.