پارت1
#پارت1
مگه دوست داشتن دلیل میخواد؟
من دختری نیستم که مقابل زورگویی یا حتی کوچیکترین توهین ها کوتاه بیام یا فراموشش کنم...
با کمال پر رویی روبه روش ایستادم و تو چشماش زل زدم...
-آقای کیم... من پنج ماه تموم فقط جون کندم تا این پروژه رو به ثَمَر برسونم..
اونوقت شما به همین راحتی میندازینش دور!?
دستاشو تو جیبش فرو کرد و پوزخندی زد که باعث شد من عصبی تر بشم..
دلیل اینهمه خونسردی شو نمیفهمم!
عصبی نفسمو دادم بیرون و دستامو تو هم گره کردم...
-میدونین میتونم بخاطر این کارتون ازتون شکایت بکنم!
یک لایه ابرو شو داد بالا و همینطور که منو به سمت دیوار هدایت میکرد گفت:
بخاطر یک پرونده ی بی ارزش؟
انقدی عقب رفتم تا به دیوار رسیدم... هیچ راه فراری نبود و منم نباید به همین راحتیا کنار میکشیدم...
انقدری جدی نگام میکرد که واقعا داشتم میترسیدم...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
پنج ماه برای شما زمان کمیه؟
من میتونستم تو این پنج ماه خیلی از کارای دیگه ای بکنم...
ولی بخاطر علاقم بود که سراغ این پروژه اومدم...
نفسی گرفتم و دوباره تو چشاش زل زدم:
-درضمن.. توجه داشته باشین .. این پروژه ای که الان تو سطل زباله شماست میلیون ها قیمت داره..
خنده ی کوتاهی کرد و همینطور که نگام میکرد با دست به سمت سطل زبالش اشاره کرد:
اون پروژه میلیون ها می ارزه؟!
ابروهامو بالا دادم گفتم:
باور نمیکنین؟
چیزی نگفت که ادامه دادم..:
قبل از اینکه به اینجا بیام از یکی از شرکت ها بهم زنگ زدن و گفتن حتی حاضرن براش بالا تر از قیمتی که شما معلوم کردین بهم بدن..
اما من قبول نکردم...
میدونین چرا؟
بدون معطلی گفت:
چون دنبال شهرتی..
خب بچها نظرتون چیه ؟
ادامه بدم؟
مگه دوست داشتن دلیل میخواد؟
من دختری نیستم که مقابل زورگویی یا حتی کوچیکترین توهین ها کوتاه بیام یا فراموشش کنم...
با کمال پر رویی روبه روش ایستادم و تو چشماش زل زدم...
-آقای کیم... من پنج ماه تموم فقط جون کندم تا این پروژه رو به ثَمَر برسونم..
اونوقت شما به همین راحتی میندازینش دور!?
دستاشو تو جیبش فرو کرد و پوزخندی زد که باعث شد من عصبی تر بشم..
دلیل اینهمه خونسردی شو نمیفهمم!
عصبی نفسمو دادم بیرون و دستامو تو هم گره کردم...
-میدونین میتونم بخاطر این کارتون ازتون شکایت بکنم!
یک لایه ابرو شو داد بالا و همینطور که منو به سمت دیوار هدایت میکرد گفت:
بخاطر یک پرونده ی بی ارزش؟
انقدی عقب رفتم تا به دیوار رسیدم... هیچ راه فراری نبود و منم نباید به همین راحتیا کنار میکشیدم...
انقدری جدی نگام میکرد که واقعا داشتم میترسیدم...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
پنج ماه برای شما زمان کمیه؟
من میتونستم تو این پنج ماه خیلی از کارای دیگه ای بکنم...
ولی بخاطر علاقم بود که سراغ این پروژه اومدم...
نفسی گرفتم و دوباره تو چشاش زل زدم:
-درضمن.. توجه داشته باشین .. این پروژه ای که الان تو سطل زباله شماست میلیون ها قیمت داره..
خنده ی کوتاهی کرد و همینطور که نگام میکرد با دست به سمت سطل زبالش اشاره کرد:
اون پروژه میلیون ها می ارزه؟!
ابروهامو بالا دادم گفتم:
باور نمیکنین؟
چیزی نگفت که ادامه دادم..:
قبل از اینکه به اینجا بیام از یکی از شرکت ها بهم زنگ زدن و گفتن حتی حاضرن براش بالا تر از قیمتی که شما معلوم کردین بهم بدن..
اما من قبول نکردم...
میدونین چرا؟
بدون معطلی گفت:
چون دنبال شهرتی..
خب بچها نظرتون چیه ؟
ادامه بدم؟
۱۶.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.