ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۵۷
"ویو جنا"
کوک: برایه من کم ناز بیا،هر اتفاقیم بیوفته حق نداری من و از داشتنت محروم کنی..
چطوری می تونست لحنش اینجوری باشه..
دیگه چییزی نگفتم..
ولی دلیل نمی شد من باهاش اشتی کرده باشم..
نفساس منظم شد و خوابش برده بود.
و منم بعد اون کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم.
__
صدایه زده شدن در می امد..
وای من که نمیخوام از این جایه گرم و نرم دل بکنم و برم در باز کنم..
با دست به سینه جونگکوک که هنوز همون قدر نزدیکم بود کوبیدم..
جنا: برو در و باز کن مخم رفتتت..
کوک: ولش کن هر کی باشه خسته میشه میره..
و انگار دوتامون خوابمون برده بود که دوباره در محکم تر با صدا در امد
سریع رو تخت نشستم..
اقا اصلا براش مهم نبود.
خواب الود رفتم سمت در و باز کردم.
با دیدن مایا سلولایه عصبیم قاطی کردن..
در و فقط تا حایی که خودم معلوم باشم بستم تا چشمش به جونگکوک نیوفته..
جنا: فرمایش...
مایا: جونگکوک و صدا کن.
جنا: نیستش..
مایا: چرت نگو دیدمش داخل..
جنا: ببینم تو کار و زندگی نداری؟؟؟
واقعا خوابم می امد.
مایا: در و باز کن و اون و صدا کن حالا..
جنا: بگو جی میخوای خودم بهش میگم
مایا: خصوصیه..
دیگه اینجا بود خوابم پرید..
جنا: جانم؟؟خصوصی!!!؟
مایا: برو کنار..
در و باز کرد و امد داخل..
هوفف
با دیدن جونگکوک و اون شکلی رو تخت جیغ زد و گفت:
_خدایه من..عظله هارووو..
دستم و رو دیوار گزاشتم سرم و کوبیدم بهش..
خدا لطفا از دست این نجاتم بده..
جونگکوک بی حصله به یکی از دستاش تکیه داد و یکم بلند شد.
با دیدن مایا..
کلافه دستش و بلند کرد و فرود امد رو بالش و دوتا دستاش موهاش و گرفت..چنگ زد
کوک: هوففف. جی میخواییی؟؟؟
مایا: اها...بیا پایین برایه ناهار..
کوک: خا...
امد که بره
وقتی برگشت سمت من و دید دست به سینه به دیوار کنار در تکیه دادم سریع برگشت سمت جونگکوک
انگار جییزی یادش امد..
مایا: راستی..فردا شب به مهمونی میای دیگه؟
مهمونی فردا شب؟
همونکه جونگکوک راجبش با تلفن حرف میزدم مهمونی بود؟؟.
مایا: .....اون مهمونی و برایه خودم و خودت اماده کردم حتما بیا..
جونگکوک با حرص ملافه تخت و کنار کشید از رو میز کنار تخت سیگارشو روشن کرد و بلند شد..
کوک: باشه میاییم...
انگار تاکید زیادی رو جمع بستن حرفش داشت...
مایا: خوبه..
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۵۷
"ویو جنا"
کوک: برایه من کم ناز بیا،هر اتفاقیم بیوفته حق نداری من و از داشتنت محروم کنی..
چطوری می تونست لحنش اینجوری باشه..
دیگه چییزی نگفتم..
ولی دلیل نمی شد من باهاش اشتی کرده باشم..
نفساس منظم شد و خوابش برده بود.
و منم بعد اون کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم.
__
صدایه زده شدن در می امد..
وای من که نمیخوام از این جایه گرم و نرم دل بکنم و برم در باز کنم..
با دست به سینه جونگکوک که هنوز همون قدر نزدیکم بود کوبیدم..
جنا: برو در و باز کن مخم رفتتت..
کوک: ولش کن هر کی باشه خسته میشه میره..
و انگار دوتامون خوابمون برده بود که دوباره در محکم تر با صدا در امد
سریع رو تخت نشستم..
اقا اصلا براش مهم نبود.
خواب الود رفتم سمت در و باز کردم.
با دیدن مایا سلولایه عصبیم قاطی کردن..
در و فقط تا حایی که خودم معلوم باشم بستم تا چشمش به جونگکوک نیوفته..
جنا: فرمایش...
مایا: جونگکوک و صدا کن.
جنا: نیستش..
مایا: چرت نگو دیدمش داخل..
جنا: ببینم تو کار و زندگی نداری؟؟؟
واقعا خوابم می امد.
مایا: در و باز کن و اون و صدا کن حالا..
جنا: بگو جی میخوای خودم بهش میگم
مایا: خصوصیه..
دیگه اینجا بود خوابم پرید..
جنا: جانم؟؟خصوصی!!!؟
مایا: برو کنار..
در و باز کرد و امد داخل..
هوفف
با دیدن جونگکوک و اون شکلی رو تخت جیغ زد و گفت:
_خدایه من..عظله هارووو..
دستم و رو دیوار گزاشتم سرم و کوبیدم بهش..
خدا لطفا از دست این نجاتم بده..
جونگکوک بی حصله به یکی از دستاش تکیه داد و یکم بلند شد.
با دیدن مایا..
کلافه دستش و بلند کرد و فرود امد رو بالش و دوتا دستاش موهاش و گرفت..چنگ زد
کوک: هوففف. جی میخواییی؟؟؟
مایا: اها...بیا پایین برایه ناهار..
کوک: خا...
امد که بره
وقتی برگشت سمت من و دید دست به سینه به دیوار کنار در تکیه دادم سریع برگشت سمت جونگکوک
انگار جییزی یادش امد..
مایا: راستی..فردا شب به مهمونی میای دیگه؟
مهمونی فردا شب؟
همونکه جونگکوک راجبش با تلفن حرف میزدم مهمونی بود؟؟.
مایا: .....اون مهمونی و برایه خودم و خودت اماده کردم حتما بیا..
جونگکوک با حرص ملافه تخت و کنار کشید از رو میز کنار تخت سیگارشو روشن کرد و بلند شد..
کوک: باشه میاییم...
انگار تاکید زیادی رو جمع بستن حرفش داشت...
مایا: خوبه..
- ۸۸.۷k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط