p21
p21
ات. بگوووووو
جیمین. بخاطر اینکه دست از سرم برداره
ات. براچی؟ چیزی شده؟
جیمین. هی میگه رابطه شما خیلی بده درستش کن
ات. عمراااااا
جیمین. نکه من خیلی میخوام بلند شو گمشو از جلو چشمم باید بریم
ات. کجا؟
جیمین. بونگ دونگ(فک کنم این بود اسمش)
ات. به کل یادم رفته بود.. ولی قبلش.. بیا یه چی کوفت کنیم
جیمین. هوفففف کی آداب و معاشرت یک ملکه رو یاد میگری؟
ات. هروقت سنگ حرف زد
جیمین. امیدوارم اون روز سریع تر برسه... وایسا ببینم سنگ که هرگز نمیتونه حرف بزنه
ات. پس من هرگز نمیتونم آداب و معاشرت یک ملکه رو یاد بگیرم
جیمین. تو...
ات. من؟
جیمین. هوففف هیچی... مباشراعظمممم
مباشر اعظم. بله پاد.... ملکه؟
ات. عه سلام
مباشر اعظم. پادشاه(نگاه شیطون)
جیمین. اون فکرایه پستو از ذهنت بیرون کن تا خودم نکردم بعدم برو صبحونه بیار دارم تلف میشم از گرسنگی
مباشر اعظم. بله بله شما دیشب انرژی زیادی از دست دادین باید یه چیزه مق...
جیمین. خفهههه بیرون
مباشر اعظم. بله بله من رفتم(خنده)
ات. این خدمتکار شخصیت واقعاذهن خرابی داره
جیمین. میدونم... برو لباستو بپوش سریع
ات. مگه خدمتکار نمیاد بپوشونه؟
جیمین. امروز همه فکرایه بسیارررر اشتباهی کردن بخاطر همین فک میکنن من باید لباستو بپوشونم
ات. اههههه بلا به دورررر
رفتم یه جا که دید نداشته باشه میخواستم بپوشم که..
جیمین. بیا اینارو بپوش (یه لباس جدید)
ات. اینارو از کجا آوردی؟
جیمین. خب.. میدونی.. بیخیال بپوش فقط
ات. تا نگی نمیپوشم
جیمین. خب نپوش
داشت میرفت که دستاشو گرفتم
ات. باشه بدش من
ازش گرفتمو پوشیدم واقعا خیلی خوشگل بود(عکسشو گذاشتم) ولی خیلی دوست داشتم بدونم از کجا آورد اونم تو چند ثانیه
بیخیال این فکرا شدمو رفتم بیرون انگار منتظرم بود
ات. چیشد؟ بده؟
جیمین. نه خوبه انگار سایز لارا و تو یکیه
ات. یعنی این واسه لارا بود؟
جیمین. چی؟.. عا اره(بغض)
دیدم واقعا حالش خوب نیست دلم براش سوخت یاد خودم افتادم البته تو دنیایه خودم
فلش بک به 16سالگی ات
منتظر تو کافه ای که خودش رزرو کرده بود نشسته بود به ساعتم نگاهی انداختم.. چرا انقدر دیر کرده؟.. حتما ترافیکه... امروز روز تولدم بود حتما داره برام کادو میخره اره... کای دوست پسرم که5ماهه باهمیم شاید مدت زیادی نباشه اما خیلی بهش وابسته شدم خیلی زیاد داداشم یونگی اصلا خبر نداره یعنی میترسم بهش بگم احتمال اینکه بلایی سر کای بیاره زیاده..
قرارمون ساعت4بود ولی الان ساعت6چرا نیومد؟... دیگه نا امید شدم گفتم شاید یه اتفاق مهمی افتاده و نتونسته بیادبلند شدمو از کافه زدم بیرون... حداقل خودم میتونم تولدمو جشن بگیرم
ادامه دارد..
حمایت کنید🥺❤️🩹
ات. بگوووووو
جیمین. بخاطر اینکه دست از سرم برداره
ات. براچی؟ چیزی شده؟
جیمین. هی میگه رابطه شما خیلی بده درستش کن
ات. عمراااااا
جیمین. نکه من خیلی میخوام بلند شو گمشو از جلو چشمم باید بریم
ات. کجا؟
جیمین. بونگ دونگ(فک کنم این بود اسمش)
ات. به کل یادم رفته بود.. ولی قبلش.. بیا یه چی کوفت کنیم
جیمین. هوفففف کی آداب و معاشرت یک ملکه رو یاد میگری؟
ات. هروقت سنگ حرف زد
جیمین. امیدوارم اون روز سریع تر برسه... وایسا ببینم سنگ که هرگز نمیتونه حرف بزنه
ات. پس من هرگز نمیتونم آداب و معاشرت یک ملکه رو یاد بگیرم
جیمین. تو...
ات. من؟
جیمین. هوففف هیچی... مباشراعظمممم
مباشر اعظم. بله پاد.... ملکه؟
ات. عه سلام
مباشر اعظم. پادشاه(نگاه شیطون)
جیمین. اون فکرایه پستو از ذهنت بیرون کن تا خودم نکردم بعدم برو صبحونه بیار دارم تلف میشم از گرسنگی
مباشر اعظم. بله بله شما دیشب انرژی زیادی از دست دادین باید یه چیزه مق...
جیمین. خفهههه بیرون
مباشر اعظم. بله بله من رفتم(خنده)
ات. این خدمتکار شخصیت واقعاذهن خرابی داره
جیمین. میدونم... برو لباستو بپوش سریع
ات. مگه خدمتکار نمیاد بپوشونه؟
جیمین. امروز همه فکرایه بسیارررر اشتباهی کردن بخاطر همین فک میکنن من باید لباستو بپوشونم
ات. اههههه بلا به دورررر
رفتم یه جا که دید نداشته باشه میخواستم بپوشم که..
جیمین. بیا اینارو بپوش (یه لباس جدید)
ات. اینارو از کجا آوردی؟
جیمین. خب.. میدونی.. بیخیال بپوش فقط
ات. تا نگی نمیپوشم
جیمین. خب نپوش
داشت میرفت که دستاشو گرفتم
ات. باشه بدش من
ازش گرفتمو پوشیدم واقعا خیلی خوشگل بود(عکسشو گذاشتم) ولی خیلی دوست داشتم بدونم از کجا آورد اونم تو چند ثانیه
بیخیال این فکرا شدمو رفتم بیرون انگار منتظرم بود
ات. چیشد؟ بده؟
جیمین. نه خوبه انگار سایز لارا و تو یکیه
ات. یعنی این واسه لارا بود؟
جیمین. چی؟.. عا اره(بغض)
دیدم واقعا حالش خوب نیست دلم براش سوخت یاد خودم افتادم البته تو دنیایه خودم
فلش بک به 16سالگی ات
منتظر تو کافه ای که خودش رزرو کرده بود نشسته بود به ساعتم نگاهی انداختم.. چرا انقدر دیر کرده؟.. حتما ترافیکه... امروز روز تولدم بود حتما داره برام کادو میخره اره... کای دوست پسرم که5ماهه باهمیم شاید مدت زیادی نباشه اما خیلی بهش وابسته شدم خیلی زیاد داداشم یونگی اصلا خبر نداره یعنی میترسم بهش بگم احتمال اینکه بلایی سر کای بیاره زیاده..
قرارمون ساعت4بود ولی الان ساعت6چرا نیومد؟... دیگه نا امید شدم گفتم شاید یه اتفاق مهمی افتاده و نتونسته بیادبلند شدمو از کافه زدم بیرون... حداقل خودم میتونم تولدمو جشن بگیرم
ادامه دارد..
حمایت کنید🥺❤️🩹
۴.۰k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.