سرنوشت
#سرنوشت
#Part۷۵
صب با صدای الارم گوشیم از خاب بیدار شدم و ابی به سروصوتم زدم سریع اماده شدم و بسمت خونه تهیونگ خیز برداشتم در زدم که درو باز کرد با چیزی که دیدم حیغ خفیفی کشیدمو دستمو حلو چشمام گرفتم با بالا تنه لخت جلوم وایساده بود یهو گفت
ـــ چیه روح دیدی؟
از بین انگشتام نگاهی کردمو گفتم
.: یه نگاهی به خودت بنداز مث اینکه لختی ها
لبخند شیطانی زدو گفت
ـــ من همیشه لخت میخابم الانم تازه از خواب بیدار شدم
بعدم دستمو کشید برد داخل خودشم رف اتاقش هوففف نفسی کشیدم و قهوه ای درست کردم صبحونه هم رو میز گذاشتم که از اتاق اومد بیرون یه پیراهن سفید که یکی از دکمه هاشو باز گذاشته بود و کمی از سیب گلوشو به نمایش گذاشته بود کت مشکیشو رو مچ دستش انداخته بود موهاشم طبق روال همیسه مرتب بود و خال زیر چشمشو به وضوح میدیم غرق تماشا کردنش بودم پشت میز صبحونه نشستو گفت
ـــ چیه جذابیتم چشمتو گرفته
با شیطتنت گفتم
.: اگه اعتماد بنفس تورو درخت خرما داشت سالی سه بار نارگیل میداد
ـــ من خود درخت نارگیلم پس حرف نزن
بدون صدا داش صبحونشو خورد و با دستمال دور لباشو پاک کردو همینطور که از حاش بلند میشد گفت
ـــ باید برا پاسپورتت امروز بریم امضا رو بکنو قال قضیه رو بکن
.: ممنونم
ـیه تار ابروشو بالا دادو گفت
ــ چه باادب شدی
.: حالا تو ذوق نزنی نمیشه.....
#Part۷۵
صب با صدای الارم گوشیم از خاب بیدار شدم و ابی به سروصوتم زدم سریع اماده شدم و بسمت خونه تهیونگ خیز برداشتم در زدم که درو باز کرد با چیزی که دیدم حیغ خفیفی کشیدمو دستمو حلو چشمام گرفتم با بالا تنه لخت جلوم وایساده بود یهو گفت
ـــ چیه روح دیدی؟
از بین انگشتام نگاهی کردمو گفتم
.: یه نگاهی به خودت بنداز مث اینکه لختی ها
لبخند شیطانی زدو گفت
ـــ من همیشه لخت میخابم الانم تازه از خواب بیدار شدم
بعدم دستمو کشید برد داخل خودشم رف اتاقش هوففف نفسی کشیدم و قهوه ای درست کردم صبحونه هم رو میز گذاشتم که از اتاق اومد بیرون یه پیراهن سفید که یکی از دکمه هاشو باز گذاشته بود و کمی از سیب گلوشو به نمایش گذاشته بود کت مشکیشو رو مچ دستش انداخته بود موهاشم طبق روال همیسه مرتب بود و خال زیر چشمشو به وضوح میدیم غرق تماشا کردنش بودم پشت میز صبحونه نشستو گفت
ـــ چیه جذابیتم چشمتو گرفته
با شیطتنت گفتم
.: اگه اعتماد بنفس تورو درخت خرما داشت سالی سه بار نارگیل میداد
ـــ من خود درخت نارگیلم پس حرف نزن
بدون صدا داش صبحونشو خورد و با دستمال دور لباشو پاک کردو همینطور که از حاش بلند میشد گفت
ـــ باید برا پاسپورتت امروز بریم امضا رو بکنو قال قضیه رو بکن
.: ممنونم
ـیه تار ابروشو بالا دادو گفت
ــ چه باادب شدی
.: حالا تو ذوق نزنی نمیشه.....
۹.۸k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.