رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۵۶
کشیده و آرومتر گفتم: استاد.
چپ چپ بهم نگاه کرد که از طرفی خندم گرفت و
هم از طرفی از دستش حرص داشتم.
کاغذهاییو رو به روم روي میز با یه خودکار گذاشت.
-اسامی و مشخصات بچهها رو تو اون انتقال بدید
نه به شما شما کردنش و نه به تو تو کردنش.
استاد پررو!
-چشم.
خم شدم و خودکار رو برداشتم.
دستمو به میز تکیه دادم و مشغول نوشتن شدم.
خودش برخلاف اون وقت که برگهها رو روي پاش
گذاشته بود برگهها رو روي میز گذاشت و تقریبا
نزدیکم خم شد.
سعی میکردم مقنعهم بالا تنمو بپوشونه چون فکر
به اینکه تو بازي بهشون دقت کرده شرم میکردم
کنارش باشم.
یه دفعه هر سه تاي اساتید بلند شدند.
یکیشون رو به استاد گفت: میریم ویلاي آقاي
معینی، کارتون تموم شد بیاین.
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
استاد: باشه.
به سمت در رفتند که بدون فکر سریع گفتم: نمیشه
بمونید؟
یکیشون که خیلی پیرمرد بامزهاي بود گفت: نه
دخترم، اینجا کاري نداریم.
همشون که بیرون رفتند و در رو بستند آب دهنمو
به سختی قورت دادم.
کم کم به استاد نگاه کردم.
لبخند مرموزي زد.
-تنهاییم.
با استرس خندیدم.
-خب باشیم.
بعد مشغول ادامهی کارم شدم.
دستش که دور کمرم حلقه شد نفسمو تو سینم
حبس کرد.
خواستم بلند بشم که نذاشت و نزدیک بهم گفت:
کارتو انجام بده.
سعی کردم صدامو عصبی نشون بدم.
-دستتونو بردارید استاد.
با چنگی که به پهلوم انداخت باعث شد خودکار از
دستم در بره و صورتم از درد جمع بشه.
نزدیک گوشم عصبی گفت: وقتی تنهاییم ببینم بهم
استاد گفتی عواقبش پاي خودت.
بهش نگاه کردم و با عجز گفتم: چرا اینکار رو باهام
میکنید؟
لبشو با زبونش تر کرد.
-من که باهات کاري نمیکنم.
درست نشستم اما دستشو برنداشت.
اشک توي چشمهام حلقه زد.
-اینجور منو اذیت میکنید، چرا اینقدر بهم نزدیک میشید؟ چرا میخواین منو ببوسید؟ وقتی به
دختري کششی ندارید چرا اینکارا رو با من می
کنید؟ از عمد میخواین عذابم بدید؟
خیره به چشمهام نگاه کرد.
با بغض گفتم: چرا؟
دستشو برداشت که بهتر تونستم نفس بکشم.
آرنجهاشو روي زانوهاش گذاشت و دستشو توي
موهاش فرو کرد.
با بغض و عصبانیت گفتم: بهم جواب بدید.
اما حرفی نزد و به جاش با پاش روي زمین ضرب
گرفت.
عصبی خندیدم.
-باشه.
بلند شدم و تند به سمت در رفتم.
مشغول پوشیدن کفشم شدم که سرشو بالا آورد و کلافه گفت: مطهره نرو.
پوزخندي زدم و در رو باز کردم.
بیرون اومدم که بلند گفت: مطهره؟
در رو بستم و سریع به اطراف نگاه کرد.
خداروشکر کسی نبود که هوارشو بشنوه.
با اعصابی داغون کلا از ویلا بیرون اومدم و به سمت
ویلاي خودم رفتم.
عصبانیتم بخاطر چی بود؟ حرف نزدنش؟ پرروییش؟
یا...
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
لعنت بهت!
#مهرداد
با عصبانیت بلند شدم و لگدي به میز زدم..
ادامه دارد..
#پارت_۵۶
کشیده و آرومتر گفتم: استاد.
چپ چپ بهم نگاه کرد که از طرفی خندم گرفت و
هم از طرفی از دستش حرص داشتم.
کاغذهاییو رو به روم روي میز با یه خودکار گذاشت.
-اسامی و مشخصات بچهها رو تو اون انتقال بدید
نه به شما شما کردنش و نه به تو تو کردنش.
استاد پررو!
-چشم.
خم شدم و خودکار رو برداشتم.
دستمو به میز تکیه دادم و مشغول نوشتن شدم.
خودش برخلاف اون وقت که برگهها رو روي پاش
گذاشته بود برگهها رو روي میز گذاشت و تقریبا
نزدیکم خم شد.
سعی میکردم مقنعهم بالا تنمو بپوشونه چون فکر
به اینکه تو بازي بهشون دقت کرده شرم میکردم
کنارش باشم.
یه دفعه هر سه تاي اساتید بلند شدند.
یکیشون رو به استاد گفت: میریم ویلاي آقاي
معینی، کارتون تموم شد بیاین.
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
استاد: باشه.
به سمت در رفتند که بدون فکر سریع گفتم: نمیشه
بمونید؟
یکیشون که خیلی پیرمرد بامزهاي بود گفت: نه
دخترم، اینجا کاري نداریم.
همشون که بیرون رفتند و در رو بستند آب دهنمو
به سختی قورت دادم.
کم کم به استاد نگاه کردم.
لبخند مرموزي زد.
-تنهاییم.
با استرس خندیدم.
-خب باشیم.
بعد مشغول ادامهی کارم شدم.
دستش که دور کمرم حلقه شد نفسمو تو سینم
حبس کرد.
خواستم بلند بشم که نذاشت و نزدیک بهم گفت:
کارتو انجام بده.
سعی کردم صدامو عصبی نشون بدم.
-دستتونو بردارید استاد.
با چنگی که به پهلوم انداخت باعث شد خودکار از
دستم در بره و صورتم از درد جمع بشه.
نزدیک گوشم عصبی گفت: وقتی تنهاییم ببینم بهم
استاد گفتی عواقبش پاي خودت.
بهش نگاه کردم و با عجز گفتم: چرا اینکار رو باهام
میکنید؟
لبشو با زبونش تر کرد.
-من که باهات کاري نمیکنم.
درست نشستم اما دستشو برنداشت.
اشک توي چشمهام حلقه زد.
-اینجور منو اذیت میکنید، چرا اینقدر بهم نزدیک میشید؟ چرا میخواین منو ببوسید؟ وقتی به
دختري کششی ندارید چرا اینکارا رو با من می
کنید؟ از عمد میخواین عذابم بدید؟
خیره به چشمهام نگاه کرد.
با بغض گفتم: چرا؟
دستشو برداشت که بهتر تونستم نفس بکشم.
آرنجهاشو روي زانوهاش گذاشت و دستشو توي
موهاش فرو کرد.
با بغض و عصبانیت گفتم: بهم جواب بدید.
اما حرفی نزد و به جاش با پاش روي زمین ضرب
گرفت.
عصبی خندیدم.
-باشه.
بلند شدم و تند به سمت در رفتم.
مشغول پوشیدن کفشم شدم که سرشو بالا آورد و کلافه گفت: مطهره نرو.
پوزخندي زدم و در رو باز کردم.
بیرون اومدم که بلند گفت: مطهره؟
در رو بستم و سریع به اطراف نگاه کرد.
خداروشکر کسی نبود که هوارشو بشنوه.
با اعصابی داغون کلا از ویلا بیرون اومدم و به سمت
ویلاي خودم رفتم.
عصبانیتم بخاطر چی بود؟ حرف نزدنش؟ پرروییش؟
یا...
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
لعنت بهت!
#مهرداد
با عصبانیت بلند شدم و لگدي به میز زدم..
ادامه دارد..
- ۴.۱k
- ۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط