عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part140

حرف‌هاش مثل خنجر بود برام که محکم به قلبم می‌خورد؛ اما باتمام ناراحتی‌ها درد ناراحتی ها فقط نفس عمیقی کشیدم که به خودم مسلط باشم.
.....

جلوی در منتظر موندم با دیدن پریناز بی حال بین دست‌های خاله پریا، رفتم سمتش با کمک هم آوردیم داخل خونه، خاله پریا چند روزی با عمو شایان رفته بودند کرج پیش پریناز.
- پریناز خوبی عزیزم؟
به زور داشت درد رو تحمل می‌کرد.
- خوبم.
کنارش نشستم با ناراحتی خیره شدم بهش...
- باید عمل کنی؟
سرش رو تکون داد.
دست‌های یخ شده‌ش رو گرفتم توی دست‌هام.
- خوب میشی، نگران نباش.
لبخند بی‌جونی زد. پرهام اومد کنار پریناز نشست و مشغول احوالپرسی شد، منم بلند شدم.
- خاله جون من برم.
خاله داشت برای پریناز شربت درست می‌کرد.
- کجا میری عزیزم؟
نگاهی به پرهام که داشت به حرف‌هام گوش می‌کرد کردم.
- بالا آماده میشم برم بیمارستان.
با این‌که ساعت ده صبح بود؛ اما نشستن توی خونه‌ای که پرهام یک کلام حرف نمی‌زد، آزارم می‌داد؛ نمی‌تونستم چیزهایی که می‌بینم رو تحمل کنم.
نگاهی کوتاهی به پرهام کردم که چشمم خورد به دست پانسمان شده‌ش، قبلاً که دستش فقط کبود بود؛ الان چرا باند پیچی کرده بود؟! با تعجب نگاهش می‌کردم که متوجه نگاهم شد، دستش رو برد عقب...
پوفی کشیدم؛ در رو بستم نفسم رو دادم بیرون و رفتم طبقه بالا، با چیزی که مواجه شدم تنها تونستم آهی بکشم؛ تمام وسایل خونه بهم ریخته بود! آشپزخونه ه‌م که همه چیز رو شکسته بود، با ویبره گوشیش روی اپن توجه‌م جلب شد، رفتم سمت اپن گوشی نگاه کردم، رضا نوشته بود این‌قدر از دستش عصبی بودم که نفهمیدم گوشی خودم نیست تماس رو وصل کردم.
- چه مرگته هی زنگ میزنی؟! فکر کردی می‌تونی با این کارهات و کار کردند روی ذهن پرهام اون و از من جدا کنی؟ کور خوندی! بار آخرت باشه بهش زنگ می‌زنی، فهمیدی؟!
نذاشتم یک کلام حرف بزنه بعد از اتمام حرف‌هام تماس رو قطع کردم، گوشی روهم پرت کردم روی مبل؛ چشم‌هام رو بستم با دست‌هام صورتم رو پوشوندم.
لعنت بهت...
برعکس حرف‌هایی که بهش گفتم؛ حقیقت چیزی غیر اون بود، اون موفق شده و بود من بازنده، اون تونسته بود با دروغ پرهام رو قانع کنه باعث شده بود ازم جداش کنه؛ باعث شده پرهام، پرهام قبلی نباشه...
با زنگ آیفون کیفم رو برداشتم و رفتم طبقه پایین، با عجله به سمت در حیاط می‌رفتم که دستم توسط یکی گرفته شد و من و کشید سمت خودش، برگشتم سمتش خیلی بهش نزدیک بودم طوری که فقط چشمم، چشم‌هاش رو می‌دید که انگار بهشون خون تزریق شده بود.
👇 👇
دیدگاه ها (۱۰)

#عشق_باطعم_تلخ #part141دلم گرفته بود؛ واقعاً می‌خواست تا آخر...

#عشق_باطعم_تلخ #part142کفش‌هام رو در آوردم قدم برداشتم سمت ا...

#عشق_باطعم_تلخ #part139پوفی کشیدم خودکارو رو پرت کردم روی می...

#عشق_باطعم_تلخ #part138کل شب کنار در آروم گریه می‌کردم، یک س...

پارت 2. خیانت

دختری که آرزو داشت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط