عشق باطعم تلخ part142
#عشق_باطعم_تلخ #part142
کفشهام رو در آوردم قدم برداشتم سمت اتاق که با صداش سر جام میخ شدم.
- بدون اینکه برگردی به پشت سرت، توضیح بده چرا؟!
اولین بار بود چنین درخواستی میکرد برام سخت بود، شاید بخاطر تماس چهرهبهچهره بعد از فهمیدن حقیقت خجالت میکشید.
- روز آخر رفتنت شهرزاد رو ناراحت توی اون باغ دیدم؛ بین دو راهی گیر کرده خواست کمکش کنم؛ میخواستم بدون اینکه طرفداری یک نفر رو بکنم، به شهرزاد کمک کنم تا متوجه شه کدو راه درستِ.
پرید وسط حرفم.
- حوصله گوش دادن به ماجرا رو ندارم، فقط سوال کردم چرا اون؟! چرا دقیقاً روزی که من بیام بیاد...
حرفش رو توی دهنش ماسید، نفسش رو عصبی داد بیرون.
- مهم نیست، راحتی میتونی بری، برو.
میخواستم از عصبانیت سرم رو بکوبم به دیوار؛ چرا اینطوری میکرد؟!
برگشتم سمتش پشت سرم وایستاده بود؛ اصلاً از پرهامی که من میشناختم سر تا پا فرق میکرد؛ هم از نظر ظاهری و هم حرفهاش و رفتارش؛ خیلی آشفته بود، انگار براش هیچی مهم نبود و مسبب تمام اینها من بودم.
- پرهام بخدا اون خودش اینکار رو کرد، الان به جای اینکه حرف اون عوضی رو گوش کردی به حرف من گوش میدادی زودتر به حقیقت واقعی میرسیدی؛ یعنی حرف من برات اینقدر بیارزش بود؟!
با مکث ادامه دادم...
- مثل قبل که با تمام مشکلات جنگیدی با این هم بجنگیم، دوتامون بدون هم نمیشه کاری کنیم؛ کیوان و مامان و همه و هر کسی که سر راهمون قرار گرفتن دوتامون باهم حلشون کردیم، خودت داوطلب بودی کمکم کنی؛ اما الان چی؟! پا پس کشیدی؟ تنهام میزاری به همین راحتی؟!
با حالت التماس خیره بودم بهش که سرش پایین بود و به حرفهام گوش میکرد، گفتم:
- اعتمادت به من همین بود که شک کنی؟ اینکه نخواهی حقیقت رو بشنوی؟ الان شنیدی چی؟
سرش پایین بود هیچی نمیگفت، فقط آروم نفس میکشید؛ رفتم سمتش چونهش رو بالا گرفتم، خیره شد توی چشمهام، لبخندی بهش زدم.
- هر چی بود تموم شد الان باهم، در کنار هم به اون عوضی ثابت میکنیم که هر کاری بکنه، نمیتونه بین ما قرار بگیره.
لبخند بیجونی زد، خیلی خوشحال شدم باز دارم لبخندش رو میبینم.
بغلش کردم سرم رو گذاشتم روی قفسه سینهش.
- آنا ببخشید.
چشمهام رو بستم.
- هیس گفتم تموم شد...
حس آرامش باز نصیبم شده بود، خدایا شکرت همه چی روشن شد براش.
📓 @romano0o3
کفشهام رو در آوردم قدم برداشتم سمت اتاق که با صداش سر جام میخ شدم.
- بدون اینکه برگردی به پشت سرت، توضیح بده چرا؟!
اولین بار بود چنین درخواستی میکرد برام سخت بود، شاید بخاطر تماس چهرهبهچهره بعد از فهمیدن حقیقت خجالت میکشید.
- روز آخر رفتنت شهرزاد رو ناراحت توی اون باغ دیدم؛ بین دو راهی گیر کرده خواست کمکش کنم؛ میخواستم بدون اینکه طرفداری یک نفر رو بکنم، به شهرزاد کمک کنم تا متوجه شه کدو راه درستِ.
پرید وسط حرفم.
- حوصله گوش دادن به ماجرا رو ندارم، فقط سوال کردم چرا اون؟! چرا دقیقاً روزی که من بیام بیاد...
حرفش رو توی دهنش ماسید، نفسش رو عصبی داد بیرون.
- مهم نیست، راحتی میتونی بری، برو.
میخواستم از عصبانیت سرم رو بکوبم به دیوار؛ چرا اینطوری میکرد؟!
برگشتم سمتش پشت سرم وایستاده بود؛ اصلاً از پرهامی که من میشناختم سر تا پا فرق میکرد؛ هم از نظر ظاهری و هم حرفهاش و رفتارش؛ خیلی آشفته بود، انگار براش هیچی مهم نبود و مسبب تمام اینها من بودم.
- پرهام بخدا اون خودش اینکار رو کرد، الان به جای اینکه حرف اون عوضی رو گوش کردی به حرف من گوش میدادی زودتر به حقیقت واقعی میرسیدی؛ یعنی حرف من برات اینقدر بیارزش بود؟!
با مکث ادامه دادم...
- مثل قبل که با تمام مشکلات جنگیدی با این هم بجنگیم، دوتامون بدون هم نمیشه کاری کنیم؛ کیوان و مامان و همه و هر کسی که سر راهمون قرار گرفتن دوتامون باهم حلشون کردیم، خودت داوطلب بودی کمکم کنی؛ اما الان چی؟! پا پس کشیدی؟ تنهام میزاری به همین راحتی؟!
با حالت التماس خیره بودم بهش که سرش پایین بود و به حرفهام گوش میکرد، گفتم:
- اعتمادت به من همین بود که شک کنی؟ اینکه نخواهی حقیقت رو بشنوی؟ الان شنیدی چی؟
سرش پایین بود هیچی نمیگفت، فقط آروم نفس میکشید؛ رفتم سمتش چونهش رو بالا گرفتم، خیره شد توی چشمهام، لبخندی بهش زدم.
- هر چی بود تموم شد الان باهم، در کنار هم به اون عوضی ثابت میکنیم که هر کاری بکنه، نمیتونه بین ما قرار بگیره.
لبخند بیجونی زد، خیلی خوشحال شدم باز دارم لبخندش رو میبینم.
بغلش کردم سرم رو گذاشتم روی قفسه سینهش.
- آنا ببخشید.
چشمهام رو بستم.
- هیس گفتم تموم شد...
حس آرامش باز نصیبم شده بود، خدایا شکرت همه چی روشن شد براش.
📓 @romano0o3
۶.۴k
۱۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.