فرصتی نبود

فرصتی نبود...

لحظه‌اش که رسید ،

نه به دست‌هایش فکر می‌‌کردم...

نه آخرین نگاهش ،

نه رفتنش...

نه حتی آرزوی ماندنش...

تنها به زمینی‌ که باید دهان باز می‌‌کرد ،

و با قساوتِ تمام می‌‌بلعید...

کسی‌ را که نمی‌دانست ،

پس از این لحظه ،

با خودش چه باید بکند...
دیدگاه ها (۵)

برای چه باید می‌‌گریستم؟برای از دست دادن یک زندگی‌ که هرگز ن...

مگر مهم است که هنوزتمام افعالم در امتداد تو صرف می شوندهمین ...

و اگر می‌‌نویسمدوست دارم بدانیدر خلا دنیایِ بی‌ جاذبه از نبو...

میخواهم مدتی نباشم...میخواهم مدتی ساکت باشم،حرف نزنمبروم یک ...

یک “رادیو” بود که مثل پدربزرگ پیرِ پیر شده بود گاهی آنقدر “خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط