part8
#part8
#طاها
ترانه: طاها این دختره چرا اینجوریه؟ مطمئنی میخوای اینجا کار کنه؟
طاها: فقط و فقط برای اینکه حرصش بدم استخدامش کردم.
ترانه: قسم میخورم تو دیونه شدی! درضمن با این تیپش میخاد اینجا کار کنه؟
همونطور که زل زده بودم به اتاق مبین که دختره مثل باروتی که منفجر شده بالا و پایین میپرید گفتم
طاها: تیپش پسرونهاس...از تیپش خوشم اومده اتفاقا.
ترانه: تو واقعا دیونه شدی!
نگاهی به ترانه کردم و گفتم.
طاها: تو کارت تموم شده؟
ترانه دستپاچه گفت
ترانه: ها؟ کا..کارم؟ نه یعنی نصفه موند.
طاها: پس برو به کارت برس.
ترانه: اوکی.
هنوز یه قدم برنداشته بود که برگشت و با حرص گفت.
ترانه: به به عسلت اومد!
با دیدن آیدا(دوست دخترش)
لبمو گزیدم و سعی کردم نخندم.
دلیل نفرت ترانه رو از آیدا متوجه نمیشدم!
آیدا: عاااا ترانه جون؟
ترانه با اکراه باهاش روبوسی کرد و گفت.
ترانه: آیدا؟ خوش اومدی عز..عزیزم.
آیدا: مرسی عزیزم...طاها عشقم؟
لبخندی بهش زدم و رفتم سمتش.
آیدا: دلم برات تنگ شده بود عزیزم!
گونشو بوسیدم و گفتم.
طاها: منم همینطور...بریم داخل اتاقم.
برگشتیم بریم سمت اتاق که در اتاق مبین با شدت باز شد و صدای داد دختره کل شرکت و گرفت.
رها: به اون داداش زبون نفهمتم بگو من اینجا کار بکن نیستم!
نیشم رو که درحال باز شدن بود بستم و رو به آیدا که با کنجکاوی به دختره نگاه میکرد گفتم.
طاها: عشقم برو تو اتاق الان میام.
آیدا: باشه.
آیدا رفت.
اخمی کردم و برگشتم سمت دختره...برگشتنم همانا و برخوردمون بهم همانا.
افتاد زمین.
با حرص سرشو بلند کرد و با دیدن من مثل اسپند روی آتیش شد.
رها: کوری مرتیکه؟ با ماشینت نتونستی ناقصم کنی حالا میخوای جور دیگه ناقصم کنی؟
با خونسردی حرص دربیاری گفتم
طاها: با رییست بهتر نیست درست صحبت کنی؟
رها: تو رییس من نیستی!
خواست بره که بازوشو گرفتم و گفتم.
طاها: اگر نمیخوای برای خودت دردسر درست کنی مثل بچه آدم برو داخل کافه شرکت و دوتا قهوه بیار به اتاقم!
رها: هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
جدی نگاهش کردم و آروم کنار گوشش گفتم.
طاها: میتونی امتحان کنی! اگر چیزی که خواستم تا یک ربع دیگه تو اتاقم نباشه هرچی دیدی از چشمخودت دیدی!
با حرص نگاهم کرد.
بازوشو ول کردم و رفتم سمت اتاقم.
آیدا: اینجا چخبره؟ این دختره کیه؟
طاها: وایسا...3...2...1...
آیدا: طاها دیونه شدی؟
با صدای جیغ بلند دختره لبخندی رو لبمنشست.
آیدا: این کیه دیگه؟
طاها: جدید اومده..برای کافه شرکت کار میکنه.
آیدا: آهان...خب بیا بشین یکم حرف بزنیم عشقم...
#رها
فریال: رها خوبی؟
نیشمو با کردم و گفتم.
رها: عالیم فریال عالی...
با حرص ادامه دادم.
رها: مرتیکه منو تهدید میکنه.
دوتا فنجون قهوه برداشتم و قهوه هارو ریختم.
فریال: رها توروخدا آروم باش شر درست نکن برا خودت باشه؟
رها: هوف فریال توروخدا ولم کن اعصاب ندارم.
قهوه هارو گذاشتم داخل سینی و خواستم برم که فریال گفت.
فریال: رها شر به پا نکنیا! نزنه به سرت یهو قهوه هارو بریزی رو لباس طرف یا چمیدونم از این دیونه بازیات.
با حرف فریال ناخوداگاه نیشم باز شد.
فریال که منو خوب میشناخت با استرس گفت.
فریال: رها...رها اون کارو نمیکنی مگه نه؟
بیتوجه بهش راه افتادم که اونم پشت سرم اومد.
فریال: رها تووخدا تورو جون هرکی دوس داری نکن.
رها: اوف فریال انقدر خر نیستم بخدا.
فریال: هستی بخدا که هستی!
چپ چپ نگاش کردم.
اومد سمتم و سعی کرد سینی رو از دستم بگیره و گفت
فریال: اصلا بده من ببرم.
رها: عمرااا به من گفت ببرم...توعم برو تو کافه یهو کسی نیاد چیزی بخواد بگن کسی نیست و اینا بیمسولیتن.
دیگه معطل نکردم و سریع رفتم سمت اتاق پسره.
در زدم و وارد شدم.
نیشمو تا بناگوش باز کردم.
رها: رییس بفرمایید قهوههاتون.
پسره مشکوک نگاهمکرد و گفت.
طاها: بزارشون رو میز.
رها: چشم.
نگاهی به لباسای خودش کردم.
ولی لباسای دختره معلوم بود گرونه.
میریزم رو دختره دفعه بعدی رو لباسای خودش!
لیوان قهوه رو برداشتم و حیف لباسای دوتاشون!
تا خواستم بزارم رو میز لیوان قهوه رو ول کردم که ریخت روی پای دختره.
دختره جیغ فرا بنفشی کشید.
رها: واییی ببخشید هواسم نبود.
طاها: چکار کردی؟
آیدا: دختره احمق لباسا چندین میلیونیمو خراب کردی...اخراجی!
با ذوق گفتم.
رها: اخراج شدم؟ وای خدا جونم مرس...
پسره پرید بین حرفم.
طاها: رییس شرکت منم نه آیدا! اخراجم نیستی! الانم برو بیرون تا بیشتر از این گند نزدی.
نیشمو بستم و با اخم از اتاقش خارج شدم...
#عشق_پر_دردسر
#طاها
ترانه: طاها این دختره چرا اینجوریه؟ مطمئنی میخوای اینجا کار کنه؟
طاها: فقط و فقط برای اینکه حرصش بدم استخدامش کردم.
ترانه: قسم میخورم تو دیونه شدی! درضمن با این تیپش میخاد اینجا کار کنه؟
همونطور که زل زده بودم به اتاق مبین که دختره مثل باروتی که منفجر شده بالا و پایین میپرید گفتم
طاها: تیپش پسرونهاس...از تیپش خوشم اومده اتفاقا.
ترانه: تو واقعا دیونه شدی!
نگاهی به ترانه کردم و گفتم.
طاها: تو کارت تموم شده؟
ترانه دستپاچه گفت
ترانه: ها؟ کا..کارم؟ نه یعنی نصفه موند.
طاها: پس برو به کارت برس.
ترانه: اوکی.
هنوز یه قدم برنداشته بود که برگشت و با حرص گفت.
ترانه: به به عسلت اومد!
با دیدن آیدا(دوست دخترش)
لبمو گزیدم و سعی کردم نخندم.
دلیل نفرت ترانه رو از آیدا متوجه نمیشدم!
آیدا: عاااا ترانه جون؟
ترانه با اکراه باهاش روبوسی کرد و گفت.
ترانه: آیدا؟ خوش اومدی عز..عزیزم.
آیدا: مرسی عزیزم...طاها عشقم؟
لبخندی بهش زدم و رفتم سمتش.
آیدا: دلم برات تنگ شده بود عزیزم!
گونشو بوسیدم و گفتم.
طاها: منم همینطور...بریم داخل اتاقم.
برگشتیم بریم سمت اتاق که در اتاق مبین با شدت باز شد و صدای داد دختره کل شرکت و گرفت.
رها: به اون داداش زبون نفهمتم بگو من اینجا کار بکن نیستم!
نیشم رو که درحال باز شدن بود بستم و رو به آیدا که با کنجکاوی به دختره نگاه میکرد گفتم.
طاها: عشقم برو تو اتاق الان میام.
آیدا: باشه.
آیدا رفت.
اخمی کردم و برگشتم سمت دختره...برگشتنم همانا و برخوردمون بهم همانا.
افتاد زمین.
با حرص سرشو بلند کرد و با دیدن من مثل اسپند روی آتیش شد.
رها: کوری مرتیکه؟ با ماشینت نتونستی ناقصم کنی حالا میخوای جور دیگه ناقصم کنی؟
با خونسردی حرص دربیاری گفتم
طاها: با رییست بهتر نیست درست صحبت کنی؟
رها: تو رییس من نیستی!
خواست بره که بازوشو گرفتم و گفتم.
طاها: اگر نمیخوای برای خودت دردسر درست کنی مثل بچه آدم برو داخل کافه شرکت و دوتا قهوه بیار به اتاقم!
رها: هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
جدی نگاهش کردم و آروم کنار گوشش گفتم.
طاها: میتونی امتحان کنی! اگر چیزی که خواستم تا یک ربع دیگه تو اتاقم نباشه هرچی دیدی از چشمخودت دیدی!
با حرص نگاهم کرد.
بازوشو ول کردم و رفتم سمت اتاقم.
آیدا: اینجا چخبره؟ این دختره کیه؟
طاها: وایسا...3...2...1...
آیدا: طاها دیونه شدی؟
با صدای جیغ بلند دختره لبخندی رو لبمنشست.
آیدا: این کیه دیگه؟
طاها: جدید اومده..برای کافه شرکت کار میکنه.
آیدا: آهان...خب بیا بشین یکم حرف بزنیم عشقم...
#رها
فریال: رها خوبی؟
نیشمو با کردم و گفتم.
رها: عالیم فریال عالی...
با حرص ادامه دادم.
رها: مرتیکه منو تهدید میکنه.
دوتا فنجون قهوه برداشتم و قهوه هارو ریختم.
فریال: رها توروخدا آروم باش شر درست نکن برا خودت باشه؟
رها: هوف فریال توروخدا ولم کن اعصاب ندارم.
قهوه هارو گذاشتم داخل سینی و خواستم برم که فریال گفت.
فریال: رها شر به پا نکنیا! نزنه به سرت یهو قهوه هارو بریزی رو لباس طرف یا چمیدونم از این دیونه بازیات.
با حرف فریال ناخوداگاه نیشم باز شد.
فریال که منو خوب میشناخت با استرس گفت.
فریال: رها...رها اون کارو نمیکنی مگه نه؟
بیتوجه بهش راه افتادم که اونم پشت سرم اومد.
فریال: رها تووخدا تورو جون هرکی دوس داری نکن.
رها: اوف فریال انقدر خر نیستم بخدا.
فریال: هستی بخدا که هستی!
چپ چپ نگاش کردم.
اومد سمتم و سعی کرد سینی رو از دستم بگیره و گفت
فریال: اصلا بده من ببرم.
رها: عمرااا به من گفت ببرم...توعم برو تو کافه یهو کسی نیاد چیزی بخواد بگن کسی نیست و اینا بیمسولیتن.
دیگه معطل نکردم و سریع رفتم سمت اتاق پسره.
در زدم و وارد شدم.
نیشمو تا بناگوش باز کردم.
رها: رییس بفرمایید قهوههاتون.
پسره مشکوک نگاهمکرد و گفت.
طاها: بزارشون رو میز.
رها: چشم.
نگاهی به لباسای خودش کردم.
ولی لباسای دختره معلوم بود گرونه.
میریزم رو دختره دفعه بعدی رو لباسای خودش!
لیوان قهوه رو برداشتم و حیف لباسای دوتاشون!
تا خواستم بزارم رو میز لیوان قهوه رو ول کردم که ریخت روی پای دختره.
دختره جیغ فرا بنفشی کشید.
رها: واییی ببخشید هواسم نبود.
طاها: چکار کردی؟
آیدا: دختره احمق لباسا چندین میلیونیمو خراب کردی...اخراجی!
با ذوق گفتم.
رها: اخراج شدم؟ وای خدا جونم مرس...
پسره پرید بین حرفم.
طاها: رییس شرکت منم نه آیدا! اخراجم نیستی! الانم برو بیرون تا بیشتر از این گند نزدی.
نیشمو بستم و با اخم از اتاقش خارج شدم...
#عشق_پر_دردسر
۳۴.۱k
۰۳ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.