part10
#part10
#رها
با حرص راه افتادم سمت اتاق جلسات.
مرتیکه نفهم.
بدون در زدن وارد اتاق جلسات شدم که همه سرا چرخید سمت من.
رها: آدم ندیدین؟
طاها: وحشی ندیدیم! قهوه ها کو؟
رها: قهوه؟
خنثی نگاهم کرد و گفت.
طاها: آره...قهوه.
رها: قهوه میخوای؟ هم دست داری هم پا خودت پاشو برو قهوه بریز کوفت کن.
طاها: خیلی ببخشید ولی تو اسختدام شدی اینجا برای چی؟ و درضمن درست صحبت کن.
رها: اتفاقا در اون مورد باهاتون کار داشتم!
طاها: بگو میشنوم.
رها: یکی اومده برای استخدام توی کافه و خب توعم گفتی تا یکی پیدا نشده جام بیاد باید اینجا کار کنم الانم که یکی پیدا شد پس خدافظ.
طاها: وایسا وایسا...پیاده شو باهم بریم...اول باید طرفو تایید صلاحیت کنم بعد میتونم بگم میتونی بری یا نه.
کلافه دستمو داخل موهام کردم که کلاه هودیم افتاد.
از جاش بلند شد و رو به بقیه گفت.
طاها: یکم استراحت کنید من میام.
اومد سمتم نگاهی بهم انداخت و دستشو اورد بالا و کلاه هودیمو انداخت سرم و آروم کنار گوشم گفت.
طاها: شئونات اسلامی هم رعایت کن!
رها: چشم برادر بسیجی!
نیشخندی زد و رفت بیرون.
منم پشت سرش راه افتادم.
طاها: کو اون طرف که میخاد استخدام بشه؟
با دستم به دختری که مظلوم یه جا ایستاده بود اشاره کردم.
رفت سمتشو بدون اینکه ازش چیزی بخواد گفت.
طاها: استخدامی.
دختره که داشت خودشو آماده میکرد حرفی بزنه با این حرف پسره حرف تو دهنش موند و مبهوت زل زد به من.
پیشبندی که بسته بودم رو درآوردم و گذاشتم تو دستش و گفتم.
رها: پس من برم بای بای!
طاها: وایسا!
برگشتم سمتش و گفتم.
رها: باز چیه؟
طاها: یادم نمیاد گفته باشم میتونی بری!
رها: جاااااان؟ گفتی یکی اومد جات تو برو الانم یکی اومده دیگه درد و مرضت چیه؟
طاها: کافه شرکت سه نفر و میخواد! پس تا وقتی کس دیگه ای نیاد برای استخدام نمیتونی بری.
با چشمای گرد شده زل زدم بهش که نیشخندی زد و پیش بند و پرت کرد سمتم و رفت.
پیشبند و گرفتم تو مشتم و با حرص به رفتنش نگاه کردم.
وسط راه ایستاد و برگشت سمتم و گفت...
#عشق_پر_دردسر
#رها
با حرص راه افتادم سمت اتاق جلسات.
مرتیکه نفهم.
بدون در زدن وارد اتاق جلسات شدم که همه سرا چرخید سمت من.
رها: آدم ندیدین؟
طاها: وحشی ندیدیم! قهوه ها کو؟
رها: قهوه؟
خنثی نگاهم کرد و گفت.
طاها: آره...قهوه.
رها: قهوه میخوای؟ هم دست داری هم پا خودت پاشو برو قهوه بریز کوفت کن.
طاها: خیلی ببخشید ولی تو اسختدام شدی اینجا برای چی؟ و درضمن درست صحبت کن.
رها: اتفاقا در اون مورد باهاتون کار داشتم!
طاها: بگو میشنوم.
رها: یکی اومده برای استخدام توی کافه و خب توعم گفتی تا یکی پیدا نشده جام بیاد باید اینجا کار کنم الانم که یکی پیدا شد پس خدافظ.
طاها: وایسا وایسا...پیاده شو باهم بریم...اول باید طرفو تایید صلاحیت کنم بعد میتونم بگم میتونی بری یا نه.
کلافه دستمو داخل موهام کردم که کلاه هودیم افتاد.
از جاش بلند شد و رو به بقیه گفت.
طاها: یکم استراحت کنید من میام.
اومد سمتم نگاهی بهم انداخت و دستشو اورد بالا و کلاه هودیمو انداخت سرم و آروم کنار گوشم گفت.
طاها: شئونات اسلامی هم رعایت کن!
رها: چشم برادر بسیجی!
نیشخندی زد و رفت بیرون.
منم پشت سرش راه افتادم.
طاها: کو اون طرف که میخاد استخدام بشه؟
با دستم به دختری که مظلوم یه جا ایستاده بود اشاره کردم.
رفت سمتشو بدون اینکه ازش چیزی بخواد گفت.
طاها: استخدامی.
دختره که داشت خودشو آماده میکرد حرفی بزنه با این حرف پسره حرف تو دهنش موند و مبهوت زل زد به من.
پیشبندی که بسته بودم رو درآوردم و گذاشتم تو دستش و گفتم.
رها: پس من برم بای بای!
طاها: وایسا!
برگشتم سمتش و گفتم.
رها: باز چیه؟
طاها: یادم نمیاد گفته باشم میتونی بری!
رها: جاااااان؟ گفتی یکی اومد جات تو برو الانم یکی اومده دیگه درد و مرضت چیه؟
طاها: کافه شرکت سه نفر و میخواد! پس تا وقتی کس دیگه ای نیاد برای استخدام نمیتونی بری.
با چشمای گرد شده زل زدم بهش که نیشخندی زد و پیش بند و پرت کرد سمتم و رفت.
پیشبند و گرفتم تو مشتم و با حرص به رفتنش نگاه کردم.
وسط راه ایستاد و برگشت سمتم و گفت...
#عشق_پر_دردسر
۲۰.۵k
۰۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.