پارت28
#پارت28
رمان ماهور
-اهل سخنرانی نیستم. حقیقتش اینه که بلد نیستم.
اما یه سری چیزا رو باید بهتون بگم.
اصلا دلم نمیخواد به خاطر اینکه من یه دخترم من رو به عنوان رئیس این شرکت ندونین و بدون هماهنگی با من هرکاری دلتون میخواد بکنین.
نگاهم رو روی سینا انداختم.
...-
بچه ها کم کم متفرق شدن و سر کار هاشون رفتن.
-آقای مهرداد!
امید مهرداد حسابدار شرکت بود.
-بله؟
-میخوام حساب های شرکت رو بررسی کنم...
-یعنی به من اطمینان ندارین؟
-بحث اطمینان به شما نیست، میخوام یه جمع بندی کلی از حساب ها دستم بیاد حداقل تو شش ماه اخیر.
-باشه. زونکن های مربوط به حساب های شش ماه اخیر فردا صبح آماده روی میزتونه.
کمی مکث کردم.
-...باشه، ممنون.
...
توی. کیفم دنبال سویچ گشتم. در رو باز کردم و خواستم بشینم پشت رل که کسی صدام زد.
-ماهور!
-زانیار؟
تو تاریکی هوا دنبال زانیار گشتم.
به ماشینش تکه داده بود و به من نگاه میکرد.
-سلام.
با تردید بهش جواب دادم.
-سلام، اینجا چیکار میکنی؟
-کارت دارم بیا میرسونمت.
-ماشین دارم.
-خیله خوب میریم یه دوری میزنیم برمیگردیم.
وجودم از تردید لبریز شد.
در ماشین رو بستم و با قدم های آهسته ومردد نزدیکش شدم.
در رو باز کردم و سوار شدم.
بلافاصله پشت رل نشست.
-خوبی؟
-بله.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
-می شنوم.
-خوب راستش... میخوام یه بار دیگه شانسم رو امتحان کنم. با من ازدواج می کنی؟
-ببینم تو نمی فهمی یا خودت رو میزنی به نفهمی؟
از نظر من این ماجرا دیگه تموم شده است.
-به نظرم داری تند میری. تو این فرصت رو داری که بهش فکر کنی.
سکوت کردم نه واسه فکر کردن، بخاطر اینکه نمیدونستم جواب آدمی به این پر رویی رو چجوری بدم.
رمان ماهور
-اهل سخنرانی نیستم. حقیقتش اینه که بلد نیستم.
اما یه سری چیزا رو باید بهتون بگم.
اصلا دلم نمیخواد به خاطر اینکه من یه دخترم من رو به عنوان رئیس این شرکت ندونین و بدون هماهنگی با من هرکاری دلتون میخواد بکنین.
نگاهم رو روی سینا انداختم.
...-
بچه ها کم کم متفرق شدن و سر کار هاشون رفتن.
-آقای مهرداد!
امید مهرداد حسابدار شرکت بود.
-بله؟
-میخوام حساب های شرکت رو بررسی کنم...
-یعنی به من اطمینان ندارین؟
-بحث اطمینان به شما نیست، میخوام یه جمع بندی کلی از حساب ها دستم بیاد حداقل تو شش ماه اخیر.
-باشه. زونکن های مربوط به حساب های شش ماه اخیر فردا صبح آماده روی میزتونه.
کمی مکث کردم.
-...باشه، ممنون.
...
توی. کیفم دنبال سویچ گشتم. در رو باز کردم و خواستم بشینم پشت رل که کسی صدام زد.
-ماهور!
-زانیار؟
تو تاریکی هوا دنبال زانیار گشتم.
به ماشینش تکه داده بود و به من نگاه میکرد.
-سلام.
با تردید بهش جواب دادم.
-سلام، اینجا چیکار میکنی؟
-کارت دارم بیا میرسونمت.
-ماشین دارم.
-خیله خوب میریم یه دوری میزنیم برمیگردیم.
وجودم از تردید لبریز شد.
در ماشین رو بستم و با قدم های آهسته ومردد نزدیکش شدم.
در رو باز کردم و سوار شدم.
بلافاصله پشت رل نشست.
-خوبی؟
-بله.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
-می شنوم.
-خوب راستش... میخوام یه بار دیگه شانسم رو امتحان کنم. با من ازدواج می کنی؟
-ببینم تو نمی فهمی یا خودت رو میزنی به نفهمی؟
از نظر من این ماجرا دیگه تموم شده است.
-به نظرم داری تند میری. تو این فرصت رو داری که بهش فکر کنی.
سکوت کردم نه واسه فکر کردن، بخاطر اینکه نمیدونستم جواب آدمی به این پر رویی رو چجوری بدم.
۹.۲k
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.