فصلدو

#فصل_دو
#پارت_۴۴
_ببند دهنتـــو
پوزخندی زد و گفت
آ...میونگ نمیدونه مامانش زنده اس؟
دستمو گذاشتم روی دهنش و با فشار دستم محکم زدمش به دیوار
_ساکت باش!..ساکت باش..ساکت باش
ببند اون دهنتو تا خودم ندوختمش
تو چشماش هیچ ترسی نبود؛
_بری بگی خودم میکشمت
پوزخندی زد و بعد دندوناش رو محکم تو گوشت دستم فرو برد
_آخ..
دستمو سریع گرفتم با دست دیگم!سنا از اتاق فرار کرد و رفت
_ج...🙂💔 ای زیر لب گفتم و از اتاق رفتم بیرون به دنبال سنا همینطور میدویدم بالخره رسیدم بهش و موهاشو محکم گرفتم تو مشتم پرتش کردم تو یکی از اتاقا و نشستم ذو پاهاش و با مشت محکم میزدم تو صورتش!
*از زبان میونگ*
شنیدی چیشده؟
نه...چیشده؟
سنا و تهیونگ رفتن با هم تو یه اتاق؛یک ساعت شدن نیومدن بیرون
یعنی خبریه؟
نه بابا فکر نکنم اخه میگن تهیونگ خیلی عصبی بوده!...
تا بخوان حرفای مزخرفشونو ادامه بدن وارد اشپزخـونه شدم!..
_کی قراره از این چرت و پرتاتون دست بردارین؟
با ترس برگشتن به عقب و سرشونو انداختن پایین
خانم..
_لا..
خواستم بگم لازم نیست به این اسم صدا کنی ولی بعد منصرف شدم!
_دفعه دیگه این مزخرفاتونو بشنوم جاتون تو زیر زمینه؛..
تهیونگ:عاقبت تون هم میشه عاقبت داهیون
دیدگاه ها (۰)

#فصل_دو #پارت_۴۵ برگشتم به عقب؛صورت تهیونگ رو به زردی میزد؛+...

#فصل_دو #پارت_۴۶ نباید انقدر با قلبت تصمیم بگیری میونگ...نه ...

#فصل_دو #پارت_۴۳ _اون دختــر تمــام زنــدگی من بود!ــ تمام د...

#فصل_دو #پارت_۴۲صدای نفس هامون تنها چیزی بود که سکوت رو میشک...

قلب سیاه نشان سرخ

love Between the Tides³⁰چند دقیقه بعد تهیونگ به سرعت رفتم سم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط