☆♡پارت: ۱۳♡☆
☆♡پارت: ۱۳♡☆
*جی هوپ*
از بازار برگشت و تو راه کلبه اش بود و می خواست هرچه زودتر برگرده و دختر کوچولوی توی کلبه اش که منتظرش بود رو ببینه... اما تو راه سبدی رو که همیشه با اون می رفت و توت می چید رو دید... فورا دوید سمت سبد و برش داشت... یدفه قلبش با فکر اینکه نکنه اتفاقی واسه پرنسسش افتاده باشه دیوانه وار می تپید.. فورا بلند شد و با سرعت سمت کلبه دوید و سریع خودش رو به کلبه رسوند.. رفت تو کلبه و کل کلبه رو گشت... نبود! هیچ جا نبود! فکراش درست بود پرنسسش رو برده بودن.. پاهاش سست شد و افتاد زمین.. از اینکه شاید دیگه نتونه پرنسسش رو ببینه داشت دیوونه می شد! دیگه نتونست همونجا بمونه و هیچ کاری نکنه.. از کلبه بیرون رفت و سوار اسبی که باهاش اومده بود شد و رفت...
※ ※ ※ ※ ※ ※ ※ ※
رسیدن به قصر و رها رو بزور پیاده کردن و بردن توی قصر...
مادر رها تا رها رو دید فورا رفت سمتش و بقلش کرد...
مادر: رها! حالت خوبه عزیزم! چیزیت که نشده!؟ این همه مدت کجا بودی؟
تهیونگ هم تا شنید رها رو پیدا کردن فورا اومد تا ببینتش...
تهیونگ: رها! حالت خوبه؟ ! کجا رفته بودی؟! خیلی نگرانت شدیم دختر!
رها سرش رو انداخته بود پایین و اروم اشک میریخت...
تهیونگ: رها... چی شده؟ حالت خوبه؟
صدای در سالن اومد و پدر رها اومد تو...
پدر: تو کجا رفته بودی؟! این همه مدت کجا بودی؟! نمیگی میری بیرون بلایی سرت میاد؟! می دونی ما چقد نگرانت شدیم؟! دیگه تا مراسم ازدواجت حق نداری از اتاقت بیای بیرون!(حرفاش رو بلند و عصبی می گفت)
رها سرش رو اورد بالا و تعجب زده به پدرش خیره شده بود...
رها: چی؟! مراسم ازدواج؟! من قبلا هم گفتم ازدواج نمی کنم! یعنی وسعت سرزمینت و قدرت از دخترت برات مهم تره! می نی چیه!؟ ازت متنفرم!
پدرش ی سیلی زد تو گوش رها... رها شک زده مونده بود... الان پدرش اونو زد؟ یعنی هیچ ارزشی برای پدرش نداشت؟ تهیونگ دیگه نتونست تحمل کنه.
تهیونگ: پدر! دیگه کافیه! شما نمی تونین مجبورش کنین با کسی که نمی خواد ازدواج کنه!
...
*جی هوپ*
از بازار برگشت و تو راه کلبه اش بود و می خواست هرچه زودتر برگرده و دختر کوچولوی توی کلبه اش که منتظرش بود رو ببینه... اما تو راه سبدی رو که همیشه با اون می رفت و توت می چید رو دید... فورا دوید سمت سبد و برش داشت... یدفه قلبش با فکر اینکه نکنه اتفاقی واسه پرنسسش افتاده باشه دیوانه وار می تپید.. فورا بلند شد و با سرعت سمت کلبه دوید و سریع خودش رو به کلبه رسوند.. رفت تو کلبه و کل کلبه رو گشت... نبود! هیچ جا نبود! فکراش درست بود پرنسسش رو برده بودن.. پاهاش سست شد و افتاد زمین.. از اینکه شاید دیگه نتونه پرنسسش رو ببینه داشت دیوونه می شد! دیگه نتونست همونجا بمونه و هیچ کاری نکنه.. از کلبه بیرون رفت و سوار اسبی که باهاش اومده بود شد و رفت...
※ ※ ※ ※ ※ ※ ※ ※
رسیدن به قصر و رها رو بزور پیاده کردن و بردن توی قصر...
مادر رها تا رها رو دید فورا رفت سمتش و بقلش کرد...
مادر: رها! حالت خوبه عزیزم! چیزیت که نشده!؟ این همه مدت کجا بودی؟
تهیونگ هم تا شنید رها رو پیدا کردن فورا اومد تا ببینتش...
تهیونگ: رها! حالت خوبه؟ ! کجا رفته بودی؟! خیلی نگرانت شدیم دختر!
رها سرش رو انداخته بود پایین و اروم اشک میریخت...
تهیونگ: رها... چی شده؟ حالت خوبه؟
صدای در سالن اومد و پدر رها اومد تو...
پدر: تو کجا رفته بودی؟! این همه مدت کجا بودی؟! نمیگی میری بیرون بلایی سرت میاد؟! می دونی ما چقد نگرانت شدیم؟! دیگه تا مراسم ازدواجت حق نداری از اتاقت بیای بیرون!(حرفاش رو بلند و عصبی می گفت)
رها سرش رو اورد بالا و تعجب زده به پدرش خیره شده بود...
رها: چی؟! مراسم ازدواج؟! من قبلا هم گفتم ازدواج نمی کنم! یعنی وسعت سرزمینت و قدرت از دخترت برات مهم تره! می نی چیه!؟ ازت متنفرم!
پدرش ی سیلی زد تو گوش رها... رها شک زده مونده بود... الان پدرش اونو زد؟ یعنی هیچ ارزشی برای پدرش نداشت؟ تهیونگ دیگه نتونست تحمل کنه.
تهیونگ: پدر! دیگه کافیه! شما نمی تونین مجبورش کنین با کسی که نمی خواد ازدواج کنه!
...
۸.۵k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.