عشق ممنوع!(14)
.دنبال یه ظرف بودم که دستمو از دستش بلند تر کنه و پیدا کردم.گذاشتمش زیر دستم و آماده نشستم .
=این چیه؟!
خب چون دستم کوچیکه و کوتاهه اوردم که هم قدت بشه.
و تو دلم یه چیز گفتم:احمق!
=هه.باشه کوچولو!
و دستمو گرفت و شروع کردن به زور زدن ولی من خیلی راحت زدمش زمین.چشماش درشت شده بود و داشت نگاهم می کرد.
=چجوری؟!
به سرم اشاره کردم و گفتم:باید اینجا پر باشه ولی مثل اینکه نیست!
و در برابر نگاه های بهت زدشون رفتم بالا تا یه جایی برای خودم انتخاب کنم.
صدای سوزی دوباره اومد:وای خفاش شب تو عالی بودی!چجوری این کارو کردی؟!
طبق قوانین فیزیک.حوصله ی شنیدنش رو اگه داری بگم!
#اوه نه توروخدا!
باشه!
داشتم می رفتم بالا که ایسول اومد:
×میشه بگی چجوری آن کارو کردی؟!فوق العاده بود!البته بابت رفتارس معذرت می خوام.خب اون میخواد فقط...یکم..
رییس بازی دراره!
×میشه گفت!
خب اشکال نداره.ولی خب بابت سوالت که گفتی چجوری طبق یکی از قدانین فیزیکه.هر چقدر بازوی نیرو بیشتر باشه نیرو بیشتره.یه همچین چیزیه.
×آها.پس فیزیکت خوبه!
بچه که بودم زیاد درس میخوندم.
×اها.چی شد پس این شغلو انتخاب کردی؟!
تو دلم فقط یه چیز بود:چون یه بدشانس به تمام معنام ولی گفتم:خب...رقصو خوندنو دوست داشتم.
×اها...این اتاق من و تو میشه چون مونکوت و یوجانگ اون اتاقو برداشتن.
اها.باشه.ممنون.
و رفتم و وسایلم رو جاگیر کردم.
(یکم دیگه جیمین وارد داستان میشه.فقط می خواستم اینجا با بقیهی اعضاشون آشنا بشین.😉💜)
=این چیه؟!
خب چون دستم کوچیکه و کوتاهه اوردم که هم قدت بشه.
و تو دلم یه چیز گفتم:احمق!
=هه.باشه کوچولو!
و دستمو گرفت و شروع کردن به زور زدن ولی من خیلی راحت زدمش زمین.چشماش درشت شده بود و داشت نگاهم می کرد.
=چجوری؟!
به سرم اشاره کردم و گفتم:باید اینجا پر باشه ولی مثل اینکه نیست!
و در برابر نگاه های بهت زدشون رفتم بالا تا یه جایی برای خودم انتخاب کنم.
صدای سوزی دوباره اومد:وای خفاش شب تو عالی بودی!چجوری این کارو کردی؟!
طبق قوانین فیزیک.حوصله ی شنیدنش رو اگه داری بگم!
#اوه نه توروخدا!
باشه!
داشتم می رفتم بالا که ایسول اومد:
×میشه بگی چجوری آن کارو کردی؟!فوق العاده بود!البته بابت رفتارس معذرت می خوام.خب اون میخواد فقط...یکم..
رییس بازی دراره!
×میشه گفت!
خب اشکال نداره.ولی خب بابت سوالت که گفتی چجوری طبق یکی از قدانین فیزیکه.هر چقدر بازوی نیرو بیشتر باشه نیرو بیشتره.یه همچین چیزیه.
×آها.پس فیزیکت خوبه!
بچه که بودم زیاد درس میخوندم.
×اها.چی شد پس این شغلو انتخاب کردی؟!
تو دلم فقط یه چیز بود:چون یه بدشانس به تمام معنام ولی گفتم:خب...رقصو خوندنو دوست داشتم.
×اها...این اتاق من و تو میشه چون مونکوت و یوجانگ اون اتاقو برداشتن.
اها.باشه.ممنون.
و رفتم و وسایلم رو جاگیر کردم.
(یکم دیگه جیمین وارد داستان میشه.فقط می خواستم اینجا با بقیهی اعضاشون آشنا بشین.😉💜)
۸.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.