part

#part90
#طاها
شکیب و مبین همزمان اومدن داخل اتاق و شکیب گفت :
شکیب- داداش قشنگ گند زدی، رها حامله‌است.
نیشم باز شد و گفتم :
طاها- واقعا؟! از کجا فهمیدین؟
مبین سری از تاسف تکون داد و گفت :
مبین- نیشش رو نگاه تا جاده قم تهران باز شده.
نوچی زدم و گفتم :
طاها- بابا توروخدا بگید چیشد، از کجا فهمیدین؟
شکیب نشست روی صندی رو به روی من و گفت :
شکیب- داشتیم می‌رفتیم داخل کافه یهو شنیدیم رها داشت به دخترا می‌گفت چجوری بهش بگم اگر بگم واکشنش چیه چی می‌گه بهم و اینا بعد یهو ترانه گفت تهش اینه که قبول نمی‌کنه.
با ذوقی که از من بعید بود گفتم :
طاها- وای خدا فکر کنید تا چند وقته دیگه یه بچه بدنیا بیاد که قراره به من بگه بابا.
مبین و شکیب به ذوقم خندیدن و شکیب بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و گفت :
شکیب- مبارکت باشه داداش کوچیکه.
مبینم به سمتم اومد و موهام رو بهم ریخت و گفت :
مبین- مبارکت باشه بهمنی کوچک.
دهن باز کردم چیزی بگم که صدای رها اومد :
رها- چیشده؟ چی رو دارین بهش تبریک می‌گید؟
نگاهی به شکیب و مبین انداختم و اشاره کردم برن بیرون و اوناهم رفتن بیرون، با ذوق به سمت رها رفتم و بغلش کردم و گفتم :
طاها- خیلی خوشحالم رها.
نگاهم کرد و گفت :
رها- از چی خوشحالی؟!
موهاش رو از جلوی صورتش زدم کنار و گفتم :
طاها- رها من همه چی رو می‌دونم نقش بازی نکن‌
گیج نگاهم کرد و گفت :
رها- طاها چی می‌گی؟ من نمی‌فهمم منظورتو!
ازش جدا شدم و دستاش رو گرفتم تو دستم و گفتم :
طاها- رها من می‌دونم تو حامله‌ای.
با چشمای از حدقه دراومده نگاهم کرد و گفت :
رها- یا ابلفض طاها چی داری می‌گی؟ حامله چی کشک چی دوغ چی؟
نگاهش کردم و گفتم :
طاها- چرا سعی داری انکار کنی؟
با تعجب لب زد :
رها- طاها من حامله نیستم تو داری چی می...
یهو بی‌حرف نگاهم کرد و چند لحظه نگاهم کرد و یهو از خنده پاچید.
پوکر زل زدم بهش و گفتم :
طاها- می‌شه بگی به چی می‌خندی؟
درحالی که از خنده ریسه می‌رفت به سختی گفت :
رها- وای...طاها....
نتونست ادامه بده و شروع کرد به خندیدین، خنثی زل زدم بهش، بعداز گذشت چند دیقه که حسابی خندید صاف نشست و گفت :
رها- بیا بشین بگو ببینم چی دیدی و چی شنیدی که فکر می‌کنی حامله‌ام تا بهت بگم داستان چیه.
با چشمای ریز شده نگاهش کردم و گفتم :
طاها- وقتی داشتی تو نت راجب علائم بارداری سرچ می‌کردی دیدم، بعدشم که حالت بد شد و بع شم شکیب و مبین گفتن تو کافه بودین که شنیدن داشتی به دخترا می‌گفتی چجوی بهش بگم و اگر بگم بهم چی می‌گه و اینا.
خندید و گفت :
رها- کلا اشتباه فهمیدید، خب بزار برات بگم...
دوباره خندید و با خنده گفت :
رها- یه مدتی هست آنا مدام حالت تهوع داره زود حالش بد می‌شه زود خسته می‌شه نسبت به قبل یکم چاق شده و هوس چیزای عجیب غریبی می‌کنه که قبلا ازشون متنفر بوده، منم شک کردم به آنا تو نت سرچ کردم و راجب علائم حاملگی می‌خوندم و دیدم که تمام علائمی که آنا داره مثل علائم بارداری و من داشتم به دخترا می‌گفتن اگر بهش بگم چی می‌گه قبول می‌کنه یا نه، می‌گه حامله‌اس یا نه، حالمم اگر بد شد بخاطر این بود که قاطی پاتی کرده بودم و باعث شده بود حالم بد بشه.
پوکر فیس زل زدم به رها و گفتم :
طاها- آن...آنا حامله‌اس یعنی؟ یعنی تو حامله نیستی؟ اصلا آنا مگه با کسی هست که بخواد حامله باشه
خندید و سری به نشونه آره تکون داد و گفت :
رها- یه مدتی بهش شک داشتم ولی هنوزم مطمئن نیستم باید از خودش بپرسم.
با حرص چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، رها درحالی که از خنده زمین و گاز می‌زد گفت :
رها- وای طاها، اگر یکم به اون شبی که رابطه داشتیم فکر می‌کردی می‌فهمیدی هیچ جوره امکان نداره من حامله باشم...
مکثی کرد و ادامه داد :
رها- فقط ذوق وصف نشدنیت وای.
دوباره شروع کرد به خندیدن، چپ چپ نگاهش کردم و چیزی نگفتم، بدجوری خورده بود تو برجکم، چقدر ذوق کرده بودم:/
#رها
با خنده از اتاق طاها خارج شدم و به سمت کافه رفتم، نیاز با دیدنم گفت :
نیاز- چیشده؟
نشست رو صندلی و با ته خنده‌ گفتم :
رها- طاها فکر کرده من حامله‌ام.
با تعجب نگاهم کرد که شروع کردم به تعریف کردن.
بعداز اتمام حرف نیاز زد زیر خنده و گفت :
نیاز- وای خدا ببین چجوری خورده تو برجکش.
با خنده سری از تاسف تکون دادم و به سمت گوشیم که داشت زنگ می‌خورد رفتم و برش داشتم، با دیدن اسم فرشاد خنده روی لبم ماسید، اون روزی که از خونه طاها برگشتم خونه خودم بهم زنگ زد و گفت یسری چیزا هست که من ازش خبر ندارم و می‌خواد باهام قرار بزاره تا همه چیز رو بهم بگه، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم :
#عشق_پر_دردسر
دیدگاه ها (۰)

ادامه پارت قبل 🗿👩🏻‍🦯رها- بله؟فرشاد- سلام رها خانوم، یه ساعت ...

#part91#طاهابرای بار هزارم شماره رها رو گرفتم ولی جواب نداد،...

خداوکیلی یه سوال دارم🗿شما مدرسه ندارید آیا؟🗿که بیست و چهاری ...

#part89#طاهاطاها- خب سینا ببین ایده‌ای که دادی عالی بود بنظر...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

رمان بغلی من پارت ۶۴دیانا: اوه اوه این چرا درو باز کرد ارسلا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط