part91
#part91
#طاها
برای بار هزارم شماره رها رو گرفتم ولی جواب نداد، کلافه پوفی کشیدم و رو کردم سمت آنا و گفتم :
طاها- خاله به شما چیزی نگفته؟
آنا سری به نشونه نه تکون داد، کلافه دستی به صورتم کشیدم، ساعت چهار صبح بود و رها از ساعت شیش که از شرکت رفته بود هنوز نیومده بود.
ترانه- طاها باید یه چیزی بهت بگم.
سرم رو از بین دستام خارج کردم و منتظر نگاهش کردم که با ترس لب زد :
ترانه- سه هفته پیش که از خونه تو برگشتیم خونه، فرشاد به رها زنگ زد ازش میخواست باهاش قرار بزاره، فکر کنم امروز رفته پیش فرشاد.
خواستم دهن باز کنم که نیاز با تته پته گفت :
نیاز- رها، رها از من خواست نگم بهت طاها، ولی، ولی رها رفته پیش فرشاد.
دستام رو مشت کردم و دندونام رو روی هم ساییدم و داد زدم :
طاها- و شما دوتا انقدر خرید که جلوی رها رو نگرفتین و حتی به منم خبر ندادین!
آنا- فرشاد کیه؟
ترانه- از افراد باند مقابل ما.
آنا رنگش پرید و گفت :
آنا- یعنی چی؟ یعنی با آدمای باند مخالف شما قرار داره؟
دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم :
طاها- و رییس اون باند پدر رهاست.
آنا زد تو پیشونیش و گفت :
آنا- وای وای، رها بفهمه نابود میشه.
سوییچم رو از روی میز برداشتم و گفتم :
طاها- من میرم سراغ اون حیوون ببینم چی به رها گفته، برمیگردم.
بدون هیچ معطلی از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت به سمت خونه فرشاد روندم.
•••
از یقهاش گرفتم و چسبوندمش به دیوار و عربدا زدم :
طاها- حرومزاده تو گوه خوردی همچین خزعبلاتی تحویل رها دادی.
پوزخندی زد و گفت :
فرشاد- دیگه حرص خوردت دیره، بنظرم برو عشقت رو پیدا کن تو.
لگد محکمی تو شکمش زدم و با تهدید گفتم :
طاها- به اون رییس حرومزادت بگو منتظر تقاص اینکارش باشه، ایندفعه بد با دُم شیر بازی کرده، ایندفعه از ریشه نابودش میکنم!
از خونهاش خارج شدم و به سمت خونه رها اینا روندم.
#رها
بیجون از روی نیمکتی که نشسته بودم بلند شدم، حرفای فرشاد مدام توی سرم اکو میشد، باورم نمیشد طاها به قصد انتقام به من نزدیک شده.
پوزخند بیجون زدم و به زل زدم به آسمون، بشدت بارون میبارید و هوا داشت روشن میشد.
کلید رو انداختم توی در و در خونه رو باز کردم و وارد شدم، به محض بلند کردن سرم با چهره های نگران آنا، طاها، ترانه، نیاز، مبین، نازی، شکیب و فریال رو به رو شدم.
بیتوجه بهشون خواستم به سمت اتاقم برم که طاها بازوم رو گرفت که جیغ زدم :
رها- دست به من نزن آشغال.
بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم که ایندفعه سر راهم سبز شد و ملتمس گفت :
طاها- رها توروخدا به حرفام گوش بده.
زل زدم تو چشماش و سرد و بیروح نگاهش کردم، کسی که با تمام وجودم میپرستیدمش بهن دروغ گفته بود، پوزخندی زدم و با سرد ترین لحن ممکن لب زدم :
رها- حالم ازت بهم میخوره!
جاخورده نگاهم کرد، هولش دادم کنار و وارد اتاقم شدم، در رو بستم و قفلش کردم، به در تکیه دادم و سر خوردم روی زمین، اتقدر گریه کردا بودم که الان حتی توان یه گریه ریزم نداشتم، فقط دلم میخواست بخوابم و بیدار بشم و ببینم همه چی خوب بوده!
طاها- رها خواهش میکنم بزار برات توضیح بدم اون چیزی که تو فکر میکنی نیست.
ساکت شد، انگار منتظر حرفی از سمت من بود، وقتی حرفی از جانب من نشنید شروع کرد به حرف زدن :
طاها- روزی که شکیب گفت پروژهای که فقط من و تو ازش خبر داشتیم از طریق شرکت دیگهای رفته رو پخش خون جلو چشمام رو گرفت و اون حرفا رو بهت زدم، به سهیل گفتم راجبت بیشتر تحقیق کنه، توی تحقیقاتی که سهیل انجام داد راجبت فهمیدم تو دختر رییس باندی هستی که من باهاش دشمنم!
از اون روز افتادم دنبال انتقام گرفتن ازت یکی رو گذاشتم تا مراقبت باشه هرجا میری دنبالت باشه از ریز به ریز کارات بهم خبر بده، تو هر هفته پنجشنبه ها میرفتی سرقبر کسی که فکر میکردی پدرته، از این موضوع تعجب میکردم، یه روز تصمیم گرفتم بیام و باهات راجب باندم صحبت کنم و هرجور شده ببرمت داخل باند و از اون طریق نابودت کنم، هر روز میگذشت و من بیشتر بین عقل و قلبم درگیر میشدم، عقلم میگفت نابودت کنم و انتقامم رو بگیرم، ولی قلبم میگفت اینکار رو نکنم، وقتی میدیدم هرهفته میری سرخاک پدرت بیشتر تحقیق کردم و متوجه شدم تو اصلا روحتم خبر نداره که پدرت زندهاس و فکر میکنی پدرت پنج سال پیش با یه تصادف از پیش تعیین شده فوت کرده، از اون به بعد از کاری که میخواستم باهات بکنم پشیمون شدم و تصمیم گرفتم ایندفعه بخاطر اینکه دوست دارم بهت نزدیک بشم...
#عشق_پر_دردسر
#طاها
برای بار هزارم شماره رها رو گرفتم ولی جواب نداد، کلافه پوفی کشیدم و رو کردم سمت آنا و گفتم :
طاها- خاله به شما چیزی نگفته؟
آنا سری به نشونه نه تکون داد، کلافه دستی به صورتم کشیدم، ساعت چهار صبح بود و رها از ساعت شیش که از شرکت رفته بود هنوز نیومده بود.
ترانه- طاها باید یه چیزی بهت بگم.
سرم رو از بین دستام خارج کردم و منتظر نگاهش کردم که با ترس لب زد :
ترانه- سه هفته پیش که از خونه تو برگشتیم خونه، فرشاد به رها زنگ زد ازش میخواست باهاش قرار بزاره، فکر کنم امروز رفته پیش فرشاد.
خواستم دهن باز کنم که نیاز با تته پته گفت :
نیاز- رها، رها از من خواست نگم بهت طاها، ولی، ولی رها رفته پیش فرشاد.
دستام رو مشت کردم و دندونام رو روی هم ساییدم و داد زدم :
طاها- و شما دوتا انقدر خرید که جلوی رها رو نگرفتین و حتی به منم خبر ندادین!
آنا- فرشاد کیه؟
ترانه- از افراد باند مقابل ما.
آنا رنگش پرید و گفت :
آنا- یعنی چی؟ یعنی با آدمای باند مخالف شما قرار داره؟
دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم :
طاها- و رییس اون باند پدر رهاست.
آنا زد تو پیشونیش و گفت :
آنا- وای وای، رها بفهمه نابود میشه.
سوییچم رو از روی میز برداشتم و گفتم :
طاها- من میرم سراغ اون حیوون ببینم چی به رها گفته، برمیگردم.
بدون هیچ معطلی از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت به سمت خونه فرشاد روندم.
•••
از یقهاش گرفتم و چسبوندمش به دیوار و عربدا زدم :
طاها- حرومزاده تو گوه خوردی همچین خزعبلاتی تحویل رها دادی.
پوزخندی زد و گفت :
فرشاد- دیگه حرص خوردت دیره، بنظرم برو عشقت رو پیدا کن تو.
لگد محکمی تو شکمش زدم و با تهدید گفتم :
طاها- به اون رییس حرومزادت بگو منتظر تقاص اینکارش باشه، ایندفعه بد با دُم شیر بازی کرده، ایندفعه از ریشه نابودش میکنم!
از خونهاش خارج شدم و به سمت خونه رها اینا روندم.
#رها
بیجون از روی نیمکتی که نشسته بودم بلند شدم، حرفای فرشاد مدام توی سرم اکو میشد، باورم نمیشد طاها به قصد انتقام به من نزدیک شده.
پوزخند بیجون زدم و به زل زدم به آسمون، بشدت بارون میبارید و هوا داشت روشن میشد.
کلید رو انداختم توی در و در خونه رو باز کردم و وارد شدم، به محض بلند کردن سرم با چهره های نگران آنا، طاها، ترانه، نیاز، مبین، نازی، شکیب و فریال رو به رو شدم.
بیتوجه بهشون خواستم به سمت اتاقم برم که طاها بازوم رو گرفت که جیغ زدم :
رها- دست به من نزن آشغال.
بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم که ایندفعه سر راهم سبز شد و ملتمس گفت :
طاها- رها توروخدا به حرفام گوش بده.
زل زدم تو چشماش و سرد و بیروح نگاهش کردم، کسی که با تمام وجودم میپرستیدمش بهن دروغ گفته بود، پوزخندی زدم و با سرد ترین لحن ممکن لب زدم :
رها- حالم ازت بهم میخوره!
جاخورده نگاهم کرد، هولش دادم کنار و وارد اتاقم شدم، در رو بستم و قفلش کردم، به در تکیه دادم و سر خوردم روی زمین، اتقدر گریه کردا بودم که الان حتی توان یه گریه ریزم نداشتم، فقط دلم میخواست بخوابم و بیدار بشم و ببینم همه چی خوب بوده!
طاها- رها خواهش میکنم بزار برات توضیح بدم اون چیزی که تو فکر میکنی نیست.
ساکت شد، انگار منتظر حرفی از سمت من بود، وقتی حرفی از جانب من نشنید شروع کرد به حرف زدن :
طاها- روزی که شکیب گفت پروژهای که فقط من و تو ازش خبر داشتیم از طریق شرکت دیگهای رفته رو پخش خون جلو چشمام رو گرفت و اون حرفا رو بهت زدم، به سهیل گفتم راجبت بیشتر تحقیق کنه، توی تحقیقاتی که سهیل انجام داد راجبت فهمیدم تو دختر رییس باندی هستی که من باهاش دشمنم!
از اون روز افتادم دنبال انتقام گرفتن ازت یکی رو گذاشتم تا مراقبت باشه هرجا میری دنبالت باشه از ریز به ریز کارات بهم خبر بده، تو هر هفته پنجشنبه ها میرفتی سرقبر کسی که فکر میکردی پدرته، از این موضوع تعجب میکردم، یه روز تصمیم گرفتم بیام و باهات راجب باندم صحبت کنم و هرجور شده ببرمت داخل باند و از اون طریق نابودت کنم، هر روز میگذشت و من بیشتر بین عقل و قلبم درگیر میشدم، عقلم میگفت نابودت کنم و انتقامم رو بگیرم، ولی قلبم میگفت اینکار رو نکنم، وقتی میدیدم هرهفته میری سرخاک پدرت بیشتر تحقیق کردم و متوجه شدم تو اصلا روحتم خبر نداره که پدرت زندهاس و فکر میکنی پدرت پنج سال پیش با یه تصادف از پیش تعیین شده فوت کرده، از اون به بعد از کاری که میخواستم باهات بکنم پشیمون شدم و تصمیم گرفتم ایندفعه بخاطر اینکه دوست دارم بهت نزدیک بشم...
#عشق_پر_دردسر
۳۰.۲k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.