پارت
پارت۵۹
با تعجب گفتم
_گردنبند ساحره ی ماه؟
با سر حرفمو تایید کرد و گفت
_نوشین تنها کسیه که میتونه اون گردنبندو داشته باشه.
_ولی اون ساحره ی نوره.چرا باید گردنبندو داشته باشه؟ازین بگذریم اصلا اون گردنبند وجود داره؟
_منم شنیده بودم که افسانس.ولی انگار خیلی به اون افسانه اعتقاد دارن که اینجوری دنبالشن.
چیزی نگفتم.بعد از چند لحظه پرسید
_تو میدونی گردنبند ساحره ی نور پیش نوشینه یا نه؟
_تا همین الان فکر میکردم وجود نداره.چیزی نمیدونم.
پرسیدم
_میدونی میخوان باهاش چیکار کنن؟
روی یکی از مبلا نشست و گفت
_هنوز نه...ولی یه چیزو مطمئنم.اینکه نباید بزاریم دستشون بهش برسه.
چیزی نگفتم و به در بسته ی اتاقی که نوشین بود خیره شدم.
•
***نوشین***
نور خورشید چشمامو اذیت میکرد.دستمو جلوی چشمم گذاشتم و بیدار شدم.سرم هنوز درد میکرد اما بهتر بودم.اتفاقای دیشب از جلوی چشمم رد شد.نشستم و دستی به صورتم کشیدم.در آروم باز شد و میلاد اومد تو.صورتش کبود بود و گوشه ی لبش پاره شده بود.یه دستشم باند پیچیده بود.با لبخند گفت
_بیداری؟اروم اومدم فکر کردم خوابی هنوز.
نگران بهش نگاه میکردم که گفت
_بهتری؟
گفتم
_چیشده؟
درو بست و کنارم نشست.دوباره پرسید.
_بهتری؟
کلافه گفتم
_من خوبم.میگم چیشده؟
با مکث گفت
_دیشب...سراغ منم اومدن.به خاطر گردنبند.
_کودوم گردنبندو...
میون حرفم یه دفه یاد خوابی که دیدم افتادم.گردنبند خورشید و ماهی که تو خواب دیدم.
میلاد سوالی نگام کرد و پرسید
_چیزی یادت اومد؟
نگاهش کردم و گفتم
_من اونارو توی خواب دیدم.فقط توی خواب.باور کن نمیدونم کجان...
کمی نگاهم کرد و گفت
_باور میکنم...تو اروم باش.
نمیتونستم اروم باشم.
_ولی اونا دوباره میان سراغم...میان سراغ تو.اگه یه وقت بلایی سرت بیارن یا...
میلاد با دو تا دستش بازوهامو گرفت و گفت
_چیزی نمیشه.ببین من خوبم...تو نگران من نباش.باید بیشتر مواظب خودت باشی...
تقه ای به در خورد و آرمان اومد تو...
با تعجب گفتم
_گردنبند ساحره ی ماه؟
با سر حرفمو تایید کرد و گفت
_نوشین تنها کسیه که میتونه اون گردنبندو داشته باشه.
_ولی اون ساحره ی نوره.چرا باید گردنبندو داشته باشه؟ازین بگذریم اصلا اون گردنبند وجود داره؟
_منم شنیده بودم که افسانس.ولی انگار خیلی به اون افسانه اعتقاد دارن که اینجوری دنبالشن.
چیزی نگفتم.بعد از چند لحظه پرسید
_تو میدونی گردنبند ساحره ی نور پیش نوشینه یا نه؟
_تا همین الان فکر میکردم وجود نداره.چیزی نمیدونم.
پرسیدم
_میدونی میخوان باهاش چیکار کنن؟
روی یکی از مبلا نشست و گفت
_هنوز نه...ولی یه چیزو مطمئنم.اینکه نباید بزاریم دستشون بهش برسه.
چیزی نگفتم و به در بسته ی اتاقی که نوشین بود خیره شدم.
•
***نوشین***
نور خورشید چشمامو اذیت میکرد.دستمو جلوی چشمم گذاشتم و بیدار شدم.سرم هنوز درد میکرد اما بهتر بودم.اتفاقای دیشب از جلوی چشمم رد شد.نشستم و دستی به صورتم کشیدم.در آروم باز شد و میلاد اومد تو.صورتش کبود بود و گوشه ی لبش پاره شده بود.یه دستشم باند پیچیده بود.با لبخند گفت
_بیداری؟اروم اومدم فکر کردم خوابی هنوز.
نگران بهش نگاه میکردم که گفت
_بهتری؟
گفتم
_چیشده؟
درو بست و کنارم نشست.دوباره پرسید.
_بهتری؟
کلافه گفتم
_من خوبم.میگم چیشده؟
با مکث گفت
_دیشب...سراغ منم اومدن.به خاطر گردنبند.
_کودوم گردنبندو...
میون حرفم یه دفه یاد خوابی که دیدم افتادم.گردنبند خورشید و ماهی که تو خواب دیدم.
میلاد سوالی نگام کرد و پرسید
_چیزی یادت اومد؟
نگاهش کردم و گفتم
_من اونارو توی خواب دیدم.فقط توی خواب.باور کن نمیدونم کجان...
کمی نگاهم کرد و گفت
_باور میکنم...تو اروم باش.
نمیتونستم اروم باشم.
_ولی اونا دوباره میان سراغم...میان سراغ تو.اگه یه وقت بلایی سرت بیارن یا...
میلاد با دو تا دستش بازوهامو گرفت و گفت
_چیزی نمیشه.ببین من خوبم...تو نگران من نباش.باید بیشتر مواظب خودت باشی...
تقه ای به در خورد و آرمان اومد تو...
- ۳.۵k
- ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط