dark side
dark side
part 4
بورا«آری
آری«بله خانم؟
بورا«میخام یه جشن بگیرم،تمام باند های قوی و اونایی که باهاشون همکاری داریمو دعوت کن
آری«برای کی؟
بورا«فردا ساعت 6
آری«چشم خانم
شروع کردم به خوندن کتاب مورد علاقم،به کل کارای دانشگاهمو فراموش کرده بودم،با عجله رفتم و همهی کارامو انجام دادم..ساعت حدود 5 بود و دلم میخواست برم یکم خرید کنم...لباسام خوب بودن پس به بادیگاردا گفتم ماشینو بیارن،بعد چند مین اوردن،راننده رو بیرون اوردم و خودم رانندگی کردم..وارد پاساژ شدم و به دخترا و پسرایی نگا کردم ک با ذوق خرید میکردن،چند تا انگشتر گرفتم و یدونه گردنبند ناز گرفتم بعدم یه جفت گوشواره قشنگ گرفتمو از مغازه بیرون اومدم،یه جفت کفش چشممو گرفت پس اونا روهم گرفتم..نوبت لباس بود،یه لباس مشکی چشممو گرفت،به شخصیتم نمیومد ولی قشنگ بود،بعد از گرفتن سایزم و پرو کردنش خریدمش و از مغازه زدم بیرون،واسهی امروز کافی بود..گشنم بود پس به کافهی بغل پاساژ رفتم که با دیدن صورت جونگکوک اخمی از تعجب کردم،خیلی بی احساس به بقیه نگاه میکرد و قهوه اشو میخورد..نباید ریسک میکردم و راجب باند چیزی میگفتم پس یه میز پیدا کردم و روش نشستم،ویوش یه باغچه بود،یه آیس لاته سفارش دادم و تکیه دادم به بیرون نگا میکردم ک یکی نشست جلوم،با بالا اوردن صورتم فهمیدم جونگکوکه
جونگکوک«آه،نمیدوستم اینجایی
بورا«همینطور
جونگکوک«اوه،فردا باید به یه مهمونی برم،فعلا خدافظ
بورا«منظورش مهمونی من که نیست؟
«جونگکوک ویو»
باند بلک باترفلای رئیس جدید داشت،مشتاقم ببینم کیه که جرعت کرده منو دعوت کنه..ظاهرا یه دختره و برای همینه که خیلی کنجکاوم..
«بورا ویو»
به سمت عمارت راه افتادم..وقتی رسیدم هیچ صدایی نمیومد،وارد عمارت شدم که دیدم حدود 8 نفر مسلح رو خدمه اسلحه کشیده بودن،بدون سروصدا تفنگمو برداشتم و ماشه رو کشیدم..یه تیر زدم بغل پای یکیشون ک همشون نگام کردن
مرد1«اوه،میبینم یه همبازی اومده
مرد5«سریع بگو رئیست بیاد
بورا«از کدوم باندید؟
مرد4«زودباش
بورا«من رئیسم با داد*
مرد2«چته زنیکه
یدونع تیر زدم توی پاش ک همشون قلبمو نشونه گرفتن،اون مرد عین بچها به خودش میپیچید ک تفنگمو انداختم زمین و به سمتشون رفتم یا بهتره بگم حمله ور شدمو تا میخوردن زدمشون..بعدم بردمشون اتاق شکنجه و با تمام وسایل میزدمشون..هی خون بالا میاوردن که دلم به حالشون سوخت
بورا«رئیستون کیه؟
مرد8«باند....رز مشکی..
نیشخندی زدم..همونی که داشت از هم میپاشید؟انگار همچیش به من وصل بوده..از اتاق بیرون اومدم و گفتم بندازنشون بیرون..بی صبرانه منتظر فردا شب بودم..معلوم بود قرار نیست یه شب ساده باشه....
part 4
بورا«آری
آری«بله خانم؟
بورا«میخام یه جشن بگیرم،تمام باند های قوی و اونایی که باهاشون همکاری داریمو دعوت کن
آری«برای کی؟
بورا«فردا ساعت 6
آری«چشم خانم
شروع کردم به خوندن کتاب مورد علاقم،به کل کارای دانشگاهمو فراموش کرده بودم،با عجله رفتم و همهی کارامو انجام دادم..ساعت حدود 5 بود و دلم میخواست برم یکم خرید کنم...لباسام خوب بودن پس به بادیگاردا گفتم ماشینو بیارن،بعد چند مین اوردن،راننده رو بیرون اوردم و خودم رانندگی کردم..وارد پاساژ شدم و به دخترا و پسرایی نگا کردم ک با ذوق خرید میکردن،چند تا انگشتر گرفتم و یدونه گردنبند ناز گرفتم بعدم یه جفت گوشواره قشنگ گرفتمو از مغازه بیرون اومدم،یه جفت کفش چشممو گرفت پس اونا روهم گرفتم..نوبت لباس بود،یه لباس مشکی چشممو گرفت،به شخصیتم نمیومد ولی قشنگ بود،بعد از گرفتن سایزم و پرو کردنش خریدمش و از مغازه زدم بیرون،واسهی امروز کافی بود..گشنم بود پس به کافهی بغل پاساژ رفتم که با دیدن صورت جونگکوک اخمی از تعجب کردم،خیلی بی احساس به بقیه نگاه میکرد و قهوه اشو میخورد..نباید ریسک میکردم و راجب باند چیزی میگفتم پس یه میز پیدا کردم و روش نشستم،ویوش یه باغچه بود،یه آیس لاته سفارش دادم و تکیه دادم به بیرون نگا میکردم ک یکی نشست جلوم،با بالا اوردن صورتم فهمیدم جونگکوکه
جونگکوک«آه،نمیدوستم اینجایی
بورا«همینطور
جونگکوک«اوه،فردا باید به یه مهمونی برم،فعلا خدافظ
بورا«منظورش مهمونی من که نیست؟
«جونگکوک ویو»
باند بلک باترفلای رئیس جدید داشت،مشتاقم ببینم کیه که جرعت کرده منو دعوت کنه..ظاهرا یه دختره و برای همینه که خیلی کنجکاوم..
«بورا ویو»
به سمت عمارت راه افتادم..وقتی رسیدم هیچ صدایی نمیومد،وارد عمارت شدم که دیدم حدود 8 نفر مسلح رو خدمه اسلحه کشیده بودن،بدون سروصدا تفنگمو برداشتم و ماشه رو کشیدم..یه تیر زدم بغل پای یکیشون ک همشون نگام کردن
مرد1«اوه،میبینم یه همبازی اومده
مرد5«سریع بگو رئیست بیاد
بورا«از کدوم باندید؟
مرد4«زودباش
بورا«من رئیسم با داد*
مرد2«چته زنیکه
یدونع تیر زدم توی پاش ک همشون قلبمو نشونه گرفتن،اون مرد عین بچها به خودش میپیچید ک تفنگمو انداختم زمین و به سمتشون رفتم یا بهتره بگم حمله ور شدمو تا میخوردن زدمشون..بعدم بردمشون اتاق شکنجه و با تمام وسایل میزدمشون..هی خون بالا میاوردن که دلم به حالشون سوخت
بورا«رئیستون کیه؟
مرد8«باند....رز مشکی..
نیشخندی زدم..همونی که داشت از هم میپاشید؟انگار همچیش به من وصل بوده..از اتاق بیرون اومدم و گفتم بندازنشون بیرون..بی صبرانه منتظر فردا شب بودم..معلوم بود قرار نیست یه شب ساده باشه....
۶.۶k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.