پارت۸۵
#پارت۸۵
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_چیومیخوای توضیح بدی ارمغان توبایکی رابطه داشتی ازش حامله شدی بعداومدی باداداش من صیغه شدی اونم بازی دادی ،پس بگوچراهی ازش فرارمیکردی دلت پیش یکی دیگه بودهه،ارمغان توهیچ میدونی وقتی ایمان خبرحاملگیتوازدکترشنیدچه حالی شدانگاردنیاروسرش خراب شد
ماوقتی شنیدیم فکرکردیم ازایمانه ولی وقتی واکنششودیدم شصتم خبردارشدخانم بایکی دیگه خوابیده، میدونی به مامانت چی گفت برگشت گفت من حتی ارمغانونبوسیدم،انقداحمق بودانقددوست داشت که حتی نبوسیدتت میفهمی اینو
*حرفاش درعین تلخ بودن حقیقت محض بود من باندونم کاریام زندگی همه روخراب کردم اکتای ایمان مامان بابا
اگه به اکتای همون اول به دروغ میگفتم دوسش ندارم الان نه اون گوشه ی بیمارستان افتاده بودنه دل کسی این وسط شکسته بود
نگارخواست ازاتاق بره بیرون که باالتماس گفتم
_لاقل بگوحال اکتای چطوره من لعنتی دوروزبیهوش بودم ازهیچی خبرندارم
پوزخندش عمیق ترشد
_نترس حال پدربچه ات خوبه
چشام ازحرفی که زدتااخرگردشدقدمی براشت سمت درکه باعجله رفتم سمتشو دستشوازپشت گرفتم باصدای لرزونی گفتم
_هیچ میفهمی چی داری میگی این چرتوپرتاروپیش مامانم نگی یوقت فکرشوخراب کنی
دستمومحکم پس زد
_خرخودتی ارمغان من خودم دیدمتون پس انکارنکن الکی
لب گرفتنتون توچشمه رومیگم یادته خواب بودم درواقع خواب نبودم خودموزده بودم به خواب،تقریباشاهدکل عشق بازیتون بودم ازلب گرفتنتون تارفتنتون پشت درخت
حتی دنبالتون کردم وقتی دیدم درچه حد داریدپیش میریددیگه نتونستم بمونموببینم به قدری شوکه بودم که حتی فکرمیکردم شایدمن توهم زدم ولی متاسفانه همچی واقعیت داشت،وقتی گفتی بیاییم خواستگاریت من میدونستم اکتایودوس داری ولی باخودم مثل احمقافکرکردم شایدفراموشش کردی شایدهمچی تموم شده
*با تاسف به شکمم اشاره کردوادامه داد
_ولی اشتباه کردم
درحال رفتن بودکه دوباره دستشوگرفتم
_خریت کردم نگارببخش من شرمنده ی توایمانوخانوادتم بخدامیخواستم همون روزتصادف جریانوبه ایمان بگموهمچیوتموم کنم ولی نشدزنگ زدن خبردادن اکتای تصادف کرده نتونستم چیزی بگم
پسم زدوبدون نگاه کردن بهم رفت حق داشت من بدترین کارودرحقشون کرده بودم بیشترازاینابایدتاوان پس میدادم
خم شدم سمت دلم اروم دستموروش کشیدم یعنی واقعایه جنین کوچولواین توعه
لبخندکوچیکی رولبم نشست درسته گناهکاربودم درسته دل همه روشکوندم ولی ازاینکه بارداربودم ته دلم خوشحال بودم سعی کردم فعلابه این موضوع فکرنکنم،ازجام بلندشدم به سمت مراقبت های ویژه رفتم وقتی به اتاق رسیدم باتخت خالی مواجه شدم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_چیومیخوای توضیح بدی ارمغان توبایکی رابطه داشتی ازش حامله شدی بعداومدی باداداش من صیغه شدی اونم بازی دادی ،پس بگوچراهی ازش فرارمیکردی دلت پیش یکی دیگه بودهه،ارمغان توهیچ میدونی وقتی ایمان خبرحاملگیتوازدکترشنیدچه حالی شدانگاردنیاروسرش خراب شد
ماوقتی شنیدیم فکرکردیم ازایمانه ولی وقتی واکنششودیدم شصتم خبردارشدخانم بایکی دیگه خوابیده، میدونی به مامانت چی گفت برگشت گفت من حتی ارمغانونبوسیدم،انقداحمق بودانقددوست داشت که حتی نبوسیدتت میفهمی اینو
*حرفاش درعین تلخ بودن حقیقت محض بود من باندونم کاریام زندگی همه روخراب کردم اکتای ایمان مامان بابا
اگه به اکتای همون اول به دروغ میگفتم دوسش ندارم الان نه اون گوشه ی بیمارستان افتاده بودنه دل کسی این وسط شکسته بود
نگارخواست ازاتاق بره بیرون که باالتماس گفتم
_لاقل بگوحال اکتای چطوره من لعنتی دوروزبیهوش بودم ازهیچی خبرندارم
پوزخندش عمیق ترشد
_نترس حال پدربچه ات خوبه
چشام ازحرفی که زدتااخرگردشدقدمی براشت سمت درکه باعجله رفتم سمتشو دستشوازپشت گرفتم باصدای لرزونی گفتم
_هیچ میفهمی چی داری میگی این چرتوپرتاروپیش مامانم نگی یوقت فکرشوخراب کنی
دستمومحکم پس زد
_خرخودتی ارمغان من خودم دیدمتون پس انکارنکن الکی
لب گرفتنتون توچشمه رومیگم یادته خواب بودم درواقع خواب نبودم خودموزده بودم به خواب،تقریباشاهدکل عشق بازیتون بودم ازلب گرفتنتون تارفتنتون پشت درخت
حتی دنبالتون کردم وقتی دیدم درچه حد داریدپیش میریددیگه نتونستم بمونموببینم به قدری شوکه بودم که حتی فکرمیکردم شایدمن توهم زدم ولی متاسفانه همچی واقعیت داشت،وقتی گفتی بیاییم خواستگاریت من میدونستم اکتایودوس داری ولی باخودم مثل احمقافکرکردم شایدفراموشش کردی شایدهمچی تموم شده
*با تاسف به شکمم اشاره کردوادامه داد
_ولی اشتباه کردم
درحال رفتن بودکه دوباره دستشوگرفتم
_خریت کردم نگارببخش من شرمنده ی توایمانوخانوادتم بخدامیخواستم همون روزتصادف جریانوبه ایمان بگموهمچیوتموم کنم ولی نشدزنگ زدن خبردادن اکتای تصادف کرده نتونستم چیزی بگم
پسم زدوبدون نگاه کردن بهم رفت حق داشت من بدترین کارودرحقشون کرده بودم بیشترازاینابایدتاوان پس میدادم
خم شدم سمت دلم اروم دستموروش کشیدم یعنی واقعایه جنین کوچولواین توعه
لبخندکوچیکی رولبم نشست درسته گناهکاربودم درسته دل همه روشکوندم ولی ازاینکه بارداربودم ته دلم خوشحال بودم سعی کردم فعلابه این موضوع فکرنکنم،ازجام بلندشدم به سمت مراقبت های ویژه رفتم وقتی به اتاق رسیدم باتخت خالی مواجه شدم
۲.۲k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.