پارت۸۴
#پارت۸۴
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
*باصدای گریه ی مامان چشاموبازکردم یعنی چیشده
نیم خیزشدم توجامونگاهی به اطراف کردموگیج حواسموبه حرفای مامان دادم
_ای خدا کم مصیبت داشتیم اینم بهش اضافه شد،بدبخت شدیم بی آبرو شدیم*مشتی به سینه اش زدوادامه داد وای ارمغان ذلیل شی جزجیگربگیری دخترایشالابابات بفهمه سکته میکنه ای خدا
*نگارداشت شونه های مامانومیمالیدوهنوز متوجه من نبودن
_خاله قربونت برم الان حالت دوباره بدمیشه بزاربهوش بیادتوضیح میده
مامان حرصی دستشوپس زدوتوپید
_چیوتوضیح بده هان چیوتوضیح بده مگه این بی ابرویش
توضیحیم داره
گیجونگران باصدایی که ازته چاه درمیومدانگارپرسیدم
_اینجاچخبرهه
باشنیدن صدام هردوبه طرفم برگشتن نگاربادلخوری روشوازم گرفت ولی مامان مثل اتشفشان فعال فوران کردوحجوم اوردسمتم تابه خودم بیام گوشم ازسیلیش سوت کشید،بابهت نگاش کردم که نگارباعجله اومددست مامانوگرفتوکشیدش عقب
_ای وای چیکارمیکنی خاله نمیبینی بعد دوروز تازه بهوش اومده وضعیتشم که خودت بهترمیدونی
مامان تقریبادادزد
_بجهنم بمیره من راحت شم بی ابرو بی حیا
چیشده بودمگه اصلااینجاچخبربود اکتای کجابودبایاداوری اکتای انگاربهم شوک دادن،باعجله بی توجه به مامان سُرموازدستم دراوردموخواستم ازاتاق برم بیرون که باصداش متوقف شدم
_پدرتوله ات کیه
شوکه به طرفش برگشتم چی داشت میگفت
واقعاحالم بدبوداکتای تواین وضع بودومامان داشت چی میگفت بااعصبانیت گفتم
_چی میگی مامان زده به سرت اکتای گوشه ی بیمارستان افتاده معلوم نیست چی به سرش اومده من خاک برسرازش بی خبرم توازچی داری حرف میزنی
مامان بدترازمن ازکوره در رفت اومدجلوبازوموتودستش گرفتومحکم فشاردادکه اخی ازدهنم خارج شد
_تونمیخوادنگران اون بچه باشی خودم حواسم بهش هست به سرتام پام نگاهی کردوگفت
_توبرو پدربچه اتوپیداکن تازیرش نزده
اخه کدوم بچه ازچی حرف میزد کمی فکرکردموازاون گیجی دراومدم نکنه من نه امکان ندارهه اخه کی اولین رابطه اش حامله میشه که من دومیش باشم ،کمی به مغذم فشاراوردم اصلامن این ماه پریودشده بودم؟!
بافهمیدن اینکه بیشترازیه ماهه پریودنشدم هینی کشیدم
باحالی خراب روتخت نشستم
مامان اخرین نیششوزد
_فکرنمیکردی حامله شی نه،تف تواون وجدانت ارمغان لعنت به روزی که بدنیات اوردم اخه دخترتوخجالت نکشیدی وقتی تخم حروم یکی توشکمت بوده رفتی بااون ایمان بدبخت نامزدکردی
تفی به طرفم انداختوازاتاق زدبیرون غمگینوشوکه به رفتنش چشم دوختم
باشرم به نگارکه نظارگرماجرابودنگاه کردم دستپاچه گفتم
_نگاربخدا اونجورکه فکرمیکنی نیست
پوزخندتلخی زد
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
*باصدای گریه ی مامان چشاموبازکردم یعنی چیشده
نیم خیزشدم توجامونگاهی به اطراف کردموگیج حواسموبه حرفای مامان دادم
_ای خدا کم مصیبت داشتیم اینم بهش اضافه شد،بدبخت شدیم بی آبرو شدیم*مشتی به سینه اش زدوادامه داد وای ارمغان ذلیل شی جزجیگربگیری دخترایشالابابات بفهمه سکته میکنه ای خدا
*نگارداشت شونه های مامانومیمالیدوهنوز متوجه من نبودن
_خاله قربونت برم الان حالت دوباره بدمیشه بزاربهوش بیادتوضیح میده
مامان حرصی دستشوپس زدوتوپید
_چیوتوضیح بده هان چیوتوضیح بده مگه این بی ابرویش
توضیحیم داره
گیجونگران باصدایی که ازته چاه درمیومدانگارپرسیدم
_اینجاچخبرهه
باشنیدن صدام هردوبه طرفم برگشتن نگاربادلخوری روشوازم گرفت ولی مامان مثل اتشفشان فعال فوران کردوحجوم اوردسمتم تابه خودم بیام گوشم ازسیلیش سوت کشید،بابهت نگاش کردم که نگارباعجله اومددست مامانوگرفتوکشیدش عقب
_ای وای چیکارمیکنی خاله نمیبینی بعد دوروز تازه بهوش اومده وضعیتشم که خودت بهترمیدونی
مامان تقریبادادزد
_بجهنم بمیره من راحت شم بی ابرو بی حیا
چیشده بودمگه اصلااینجاچخبربود اکتای کجابودبایاداوری اکتای انگاربهم شوک دادن،باعجله بی توجه به مامان سُرموازدستم دراوردموخواستم ازاتاق برم بیرون که باصداش متوقف شدم
_پدرتوله ات کیه
شوکه به طرفش برگشتم چی داشت میگفت
واقعاحالم بدبوداکتای تواین وضع بودومامان داشت چی میگفت بااعصبانیت گفتم
_چی میگی مامان زده به سرت اکتای گوشه ی بیمارستان افتاده معلوم نیست چی به سرش اومده من خاک برسرازش بی خبرم توازچی داری حرف میزنی
مامان بدترازمن ازکوره در رفت اومدجلوبازوموتودستش گرفتومحکم فشاردادکه اخی ازدهنم خارج شد
_تونمیخوادنگران اون بچه باشی خودم حواسم بهش هست به سرتام پام نگاهی کردوگفت
_توبرو پدربچه اتوپیداکن تازیرش نزده
اخه کدوم بچه ازچی حرف میزد کمی فکرکردموازاون گیجی دراومدم نکنه من نه امکان ندارهه اخه کی اولین رابطه اش حامله میشه که من دومیش باشم ،کمی به مغذم فشاراوردم اصلامن این ماه پریودشده بودم؟!
بافهمیدن اینکه بیشترازیه ماهه پریودنشدم هینی کشیدم
باحالی خراب روتخت نشستم
مامان اخرین نیششوزد
_فکرنمیکردی حامله شی نه،تف تواون وجدانت ارمغان لعنت به روزی که بدنیات اوردم اخه دخترتوخجالت نکشیدی وقتی تخم حروم یکی توشکمت بوده رفتی بااون ایمان بدبخت نامزدکردی
تفی به طرفم انداختوازاتاق زدبیرون غمگینوشوکه به رفتنش چشم دوختم
باشرم به نگارکه نظارگرماجرابودنگاه کردم دستپاچه گفتم
_نگاربخدا اونجورکه فکرمیکنی نیست
پوزخندتلخی زد
۲.۴k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.