Ano mega and an alpha in love
#Ano_mega_and_an_alpha_in_love
part.18
دلش میخواست بهش زنگ بزنه. شمارهٔ خودش رو نداشت اما یه شمارهٔ تلفن ثابت ازش گیر اورده بود پس گوشیش رو در آورد و شمارش رو گرفت. منتظر شد بوق بخوره، وقتی مطمئن شد زنگ میخوره دَم عمیقی گرفت و همزمان با بستن چشمهاش، تلفن رو روی گوشش گذاشت.
_سلام بفرمایید؟
صدای زن جوان، نفسش رو بُرید و قلبش تپشی رو جا انداخت.
_الو؟ کسی اونجاست؟
و باز هم سکوت بود که از میون لبهای نیمهباز مرد که همراه با دَم و بازدَم های عمیق بخارِ هوای سرد رو بیرون میداد، شنیده شد.
خواست صدایی از اعماق حنجرهی تراشیدش ایجاد کنه که صدای پسر پشت خط، تمام انرژی رو از بدنش گرفت و به دنیای پشت تلفن برد.
_منزل آقای جئون جونگکوک، بفرمایید؟
اینبار باز هم ساکت بود اما سکوتش از جنس درد بود.
نفس عمیقی کشید.
پسر پشت تلفن با شنیدنِ صدای اون نفسِ بَم، مکث کرد.
مکثی به طولِ کتابی حجیم و پُر شده از کلمات و حرفها.
اما..
_عزیزم چندبار گفتم وقتی باهمیم تلفن رو خاموش کن؟
و خندید.
خندهای که برای تیر و تار کردنِ آسمونِ قلب اون مرد بزرگسال کافی بود.
خندهای که متعلق به کس دیگهای بود اما تهیونگ روزهایی رو به یاد میاورد که ساعتها محو شنیدن اون صدای لطیف و ابری بود.
اما حالا صدای بوقهای ممتد پشت تلفنِ داخل شهر بود که جای اون خندههارو پُر میکرد..
و قلبِ خالیِ تهیونگ که دیگه چیزی برای پُر کردنش نبود!
-یاسِبَنَفشِمَن!
part.18
دلش میخواست بهش زنگ بزنه. شمارهٔ خودش رو نداشت اما یه شمارهٔ تلفن ثابت ازش گیر اورده بود پس گوشیش رو در آورد و شمارش رو گرفت. منتظر شد بوق بخوره، وقتی مطمئن شد زنگ میخوره دَم عمیقی گرفت و همزمان با بستن چشمهاش، تلفن رو روی گوشش گذاشت.
_سلام بفرمایید؟
صدای زن جوان، نفسش رو بُرید و قلبش تپشی رو جا انداخت.
_الو؟ کسی اونجاست؟
و باز هم سکوت بود که از میون لبهای نیمهباز مرد که همراه با دَم و بازدَم های عمیق بخارِ هوای سرد رو بیرون میداد، شنیده شد.
خواست صدایی از اعماق حنجرهی تراشیدش ایجاد کنه که صدای پسر پشت خط، تمام انرژی رو از بدنش گرفت و به دنیای پشت تلفن برد.
_منزل آقای جئون جونگکوک، بفرمایید؟
اینبار باز هم ساکت بود اما سکوتش از جنس درد بود.
نفس عمیقی کشید.
پسر پشت تلفن با شنیدنِ صدای اون نفسِ بَم، مکث کرد.
مکثی به طولِ کتابی حجیم و پُر شده از کلمات و حرفها.
اما..
_عزیزم چندبار گفتم وقتی باهمیم تلفن رو خاموش کن؟
و خندید.
خندهای که برای تیر و تار کردنِ آسمونِ قلب اون مرد بزرگسال کافی بود.
خندهای که متعلق به کس دیگهای بود اما تهیونگ روزهایی رو به یاد میاورد که ساعتها محو شنیدن اون صدای لطیف و ابری بود.
اما حالا صدای بوقهای ممتد پشت تلفنِ داخل شهر بود که جای اون خندههارو پُر میکرد..
و قلبِ خالیِ تهیونگ که دیگه چیزی برای پُر کردنش نبود!
-یاسِبَنَفشِمَن!
۳.۰k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.