چند پارتی..وقتی به زور باهم ازدواج کرده بودین.اما..پارت 1
چند پارتی..وقتی به زور باهم ازدواج کرده بودین.اما..پارت 1
یکی از دلایلی که از شغل مافیا بدت میومد همین بود
باید همیشه برای سود دیگران زندگی کنی..زندگیت به گند کشیده شد که فهمیدی قرار با کسی که به شدت ازش متنفری ازدواج کنی.البته این ازدواج فقط رو کاغذ بود..
شما دوتا فقط برای ماموریت های دو نفره انگار ازدواج کرده بودین..فقط کنار هم باشین تا نقشه هایی که دیگران چیدن به هم نخوره..
.
.
.
تو اتاقت پشت میزت نشسته بودی و سرت تو لب تاپت بود..حتی اتاق هاتون از هم جدا بود..
انگار فقط همخونه بودین..با بیاد اوردن همچین موقعیتی..هوفی بلندی کشیدی و بیشتر تو کارت غرق شدی..
بعد از نیم ساعت سرت رو از تو لپ تاب بیرون اوردی..چشم هات به شدت خسته شده بودن..از میزت فاصله گرفتی و سمت در اتاقت رفتی و ازش خارج شدی
خونه مثل همیشه اروم..بدون هیچ سر و صدایی بود..از پله ها پایین اومدی و سمت اشپزخونه رفتی..همینکه پات رو تو اشپزخونه گذاشتی..هیونجین رو دیدی .انتظار نداشتی الان خونه باشه
از شوک و ترسی که بهت وارد شد ..هینی کشید
هیونجین سرش رو بالا اورد و به تو که به کانتر تکیه داده بودی خیره شد..
با تعجب به چشم هات نگاه کرد..
-سکتم دادی..مگه الان نباید..
-انجامش دادم...
نفس عمیقی کشیدی و از کانتر فاصله گرفتی
هیونجین سرش رو پایین اورد
-ببینم ..تو خوبی..
-اره اره خوبم خوبم..فقط ترسیدم همین..
هیونجین نیشخندی زد و دوباره پشتش رو بهت کرد
-تو و ترسیدن..مگه تو از چیزی هم میترسی..
اخمی کردی
-منم ادمم..
حرفی نزد و همینطور که داشت کوکتلش رو درست میکرد شروع به حرف زدن کرد
-ماموریت امروز رو که یادت نرفته..
همینطور که داشتی از کابینتی که بالا قرار داشت لیوان برمیداشتی جوابش رو دادی
-نه یادم نرفته..
-خوبه..
هیونجین گفت و کوکتلش رو داخل لیوانی که کنار دستش قرار داشت ریخت ..لیوان رو به دست گرفت و به تویی که داشتی داخل لیوان رو اب میکردی خیره شد..به کانتر تکیه داد و یکم از کوکتلش رو نوشید
-میدونی که باید چیکار کنیم..
با عصبانیت حرفش رو قطع کردی
-میدونم..این ماموریت رو انجام میدیم و بعدش من از دست تو راحت میشم
لیوان رو روی کانتر گذاشتی ..خواستی سمت اتاق بری که دستی مانعت شد
-ببینم عقل داری..این ماموریت مثل بقیه ی ماموریت ها نیست..این یکی خیلی خطرناکه
نگاه تخسی بهش انداختی و سعی کردی عصبانیتت رو کنترل کنی
-ببین..من و تو داخل یک خانواده ی مافیایی بزرگ شدیم..کل زندیگمون رو خطر کردیم..پس نگران این یکی نباش چون مثل اب خوردن..
نفس کلافه ایی کشید و بهت اجازه رفتن داد..
از پله ها بالا رفتی که کل سالن با دادی که هیونجین زد پر شد
-ساعت 10 ..یادت نره
تو هم متقابل با فریاد جوابش رو دادی
-فهمیدمم..
.
.
گوشوارت رو انداختی و نگاه دیگه ایی از ایینه به خوت کردی..این یک مهمونیی بود که شما داخلش نفوذی بودین..در حدی این ماموریت مهم بود که غیر از خودت و هیونجین با دو نفره دیگه ازش خبر نداشتین..
لباس قرمز رنگی که داشتی خیلی بین بقیه جلب توجه میکرد
اما..فقط یک مشکلی داشت..
دستت به زیپ نمیرسید..حدس میزدی هیونجین باید پایین باشه..
سعی کردی دستت رو به زیپ برسونی و زودتر زیپ رو بالا بکشی ..اما با دستی که به کمرت برخورد کرد ..از شوک سر جات وایسادی..
سرت پایین بود و اینقدر درگیر بستن زیپ بودی که متوجه نشدی کسی داخل اتاق شده
شخص زیپ رو بالا کشید و موهای بلند و بازت رو دوباره روی شونه هات انداخت
سمتش برگشتی..
هیونجین رو دیدی که تازه موهاش رو کوتاه کرده بود..کت شلوار مشکیی پوشیده بود که یک کراوات هم به همراهش داشت..
-اینجا چیکار میکنی..
نگاهی به ایینه انداخت و سعی کرد سوالت رو نادیده بگیره..
-اگه مشکلی نیست..باید سریع راه بیوفتیم..
یکی از دلایلی که از شغل مافیا بدت میومد همین بود
باید همیشه برای سود دیگران زندگی کنی..زندگیت به گند کشیده شد که فهمیدی قرار با کسی که به شدت ازش متنفری ازدواج کنی.البته این ازدواج فقط رو کاغذ بود..
شما دوتا فقط برای ماموریت های دو نفره انگار ازدواج کرده بودین..فقط کنار هم باشین تا نقشه هایی که دیگران چیدن به هم نخوره..
.
.
.
تو اتاقت پشت میزت نشسته بودی و سرت تو لب تاپت بود..حتی اتاق هاتون از هم جدا بود..
انگار فقط همخونه بودین..با بیاد اوردن همچین موقعیتی..هوفی بلندی کشیدی و بیشتر تو کارت غرق شدی..
بعد از نیم ساعت سرت رو از تو لپ تاب بیرون اوردی..چشم هات به شدت خسته شده بودن..از میزت فاصله گرفتی و سمت در اتاقت رفتی و ازش خارج شدی
خونه مثل همیشه اروم..بدون هیچ سر و صدایی بود..از پله ها پایین اومدی و سمت اشپزخونه رفتی..همینکه پات رو تو اشپزخونه گذاشتی..هیونجین رو دیدی .انتظار نداشتی الان خونه باشه
از شوک و ترسی که بهت وارد شد ..هینی کشید
هیونجین سرش رو بالا اورد و به تو که به کانتر تکیه داده بودی خیره شد..
با تعجب به چشم هات نگاه کرد..
-سکتم دادی..مگه الان نباید..
-انجامش دادم...
نفس عمیقی کشیدی و از کانتر فاصله گرفتی
هیونجین سرش رو پایین اورد
-ببینم ..تو خوبی..
-اره اره خوبم خوبم..فقط ترسیدم همین..
هیونجین نیشخندی زد و دوباره پشتش رو بهت کرد
-تو و ترسیدن..مگه تو از چیزی هم میترسی..
اخمی کردی
-منم ادمم..
حرفی نزد و همینطور که داشت کوکتلش رو درست میکرد شروع به حرف زدن کرد
-ماموریت امروز رو که یادت نرفته..
همینطور که داشتی از کابینتی که بالا قرار داشت لیوان برمیداشتی جوابش رو دادی
-نه یادم نرفته..
-خوبه..
هیونجین گفت و کوکتلش رو داخل لیوانی که کنار دستش قرار داشت ریخت ..لیوان رو به دست گرفت و به تویی که داشتی داخل لیوان رو اب میکردی خیره شد..به کانتر تکیه داد و یکم از کوکتلش رو نوشید
-میدونی که باید چیکار کنیم..
با عصبانیت حرفش رو قطع کردی
-میدونم..این ماموریت رو انجام میدیم و بعدش من از دست تو راحت میشم
لیوان رو روی کانتر گذاشتی ..خواستی سمت اتاق بری که دستی مانعت شد
-ببینم عقل داری..این ماموریت مثل بقیه ی ماموریت ها نیست..این یکی خیلی خطرناکه
نگاه تخسی بهش انداختی و سعی کردی عصبانیتت رو کنترل کنی
-ببین..من و تو داخل یک خانواده ی مافیایی بزرگ شدیم..کل زندیگمون رو خطر کردیم..پس نگران این یکی نباش چون مثل اب خوردن..
نفس کلافه ایی کشید و بهت اجازه رفتن داد..
از پله ها بالا رفتی که کل سالن با دادی که هیونجین زد پر شد
-ساعت 10 ..یادت نره
تو هم متقابل با فریاد جوابش رو دادی
-فهمیدمم..
.
.
گوشوارت رو انداختی و نگاه دیگه ایی از ایینه به خوت کردی..این یک مهمونیی بود که شما داخلش نفوذی بودین..در حدی این ماموریت مهم بود که غیر از خودت و هیونجین با دو نفره دیگه ازش خبر نداشتین..
لباس قرمز رنگی که داشتی خیلی بین بقیه جلب توجه میکرد
اما..فقط یک مشکلی داشت..
دستت به زیپ نمیرسید..حدس میزدی هیونجین باید پایین باشه..
سعی کردی دستت رو به زیپ برسونی و زودتر زیپ رو بالا بکشی ..اما با دستی که به کمرت برخورد کرد ..از شوک سر جات وایسادی..
سرت پایین بود و اینقدر درگیر بستن زیپ بودی که متوجه نشدی کسی داخل اتاق شده
شخص زیپ رو بالا کشید و موهای بلند و بازت رو دوباره روی شونه هات انداخت
سمتش برگشتی..
هیونجین رو دیدی که تازه موهاش رو کوتاه کرده بود..کت شلوار مشکیی پوشیده بود که یک کراوات هم به همراهش داشت..
-اینجا چیکار میکنی..
نگاهی به ایینه انداخت و سعی کرد سوالت رو نادیده بگیره..
-اگه مشکلی نیست..باید سریع راه بیوفتیم..
۱۹.۹k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.