چند پارتی..وقتی به زور باهاش ازدواج کردی اما..پارت 2
چند پارتی..وقتی به زور باهاش ازدواج کردی اما..پارت 2
هیونجین گفت و زودتر از تو از اتاق خارج شد..دوباره نگاهی به خودت داخل ایینه انداختی..
بعد از اینکه مطمئن شدی چیزی رو جا نذاشتی ..سمت در اتاق رفتی و بازش کردی ..ازش خارج شدی و سمت پله ها رفتی
صدای کفش های پاشنه بلندت ..سکوت مرگبار خونه رو میشکست..
به پله ی اخر رسیدی ..همونجا وایسادی و به کل خونه نگاهی انداختی
تو پنت هواس زندگی میکردین..با این تفاوت که بقیه زوج ها با خوشحالی داخل همچین خونه ایی زندگی میکردن..
اما برای تو همش نفرت بود
خیلی دوست داشتی با کسی ازدواج کنی که هم تو اون رو دوست داشته باشی هم اون توو ..اگه همچین تقدیری برات وجود داشت عاشق این خونه میشدی..
بعد از این ماموریت طلاقت رو از هیونجین میگرفتی..دیگه برای خودت زندگی میکردی..
از افکارت خارج شدی .. با صدایی که از پشت سرت شنیدی به خودت اومدی
-ا.ت..
سمت صدا برگشتی هیونجین بود..
سعی کردی خودت رو جمع و جور کنی..
چیزی که گفت رو نادیده گرفتی و از کنارش رد شدی
-بیا سریعتر حرکت کنیم..
سمت در رفتی و به راه رو رسیدی ..اسانسور رو زدی و منتظرش وایسادی
هیونجین سمتت اومد و کنارت وایساد...
با رسیدن اسناسور اون جلو تر از تو وارد شد و دکمه رو زد..
وقتی به پارکینگ رسیدین سوار ماشین شدین هیونچین ماشین رو از پارکینگ در اورد و به سمت مقصدتون حرکت کرد..
بین راه حرفی بینتون رد و بدل نشد...کم کم داشتی معذب میشدی که هیونجین بالاخره به حرف اومد
-نقشه رو دوباره برات مرور میکنم..پس خوب گوش بده..
ما الان به یک مهمونیی میریم که دعوت کنندش دیوید واثورن هست
ما به عنوان مهمونای وی ای پی اونجا دعوت شدیم..من و تو نقش زن و شوهری رو بازی میکنیم که خیلی خوشبخت و در حال حاضر موفق هستن..من لوگان لی پسر استالیای-کره ایی هستم که پدرم بزرگترین تاجر در دنیا هست من نقاش حرفه ایی هستم و نسبتا کلی جایزه برای نقاشی هام کسب کردم..
با دقت به حرفش گوش دادی اما جمله ی اخرش خندت گرفت و زیر لب با خودت چیزی رو زمزمه کردی
هیونجین شنید و به حرفش ادامه داد..
-شنیدم چی گفتی..بدون که در دنیای واقعی هم من نقاشیم عالیه..
حرفی نزدی ..هیونجین به حرفش ادامه داد
-بگذریم..تو نورا لی..زن من هستی..تو اصالتا کره ایی- استرالیایی هستی..جراح قلب هستی و بزرگترین عمل هارو داخل یکی از بیمارستان های بزرگ سئول انجام دادی و جایزه کسب کردی..فهمیدی..
-فهمیدم..
-افرین عزیزم...
با این لحنه هیونجین لجت گرفت ..با عصبانیت چشم هات رو از جاده به هیونجین دادی و بهش خیره شدی
هیونجین متوجه نگاهت شد و نیشخند کمرنگی روی لب هاش نشوند..
-فقط این هم یادت باشه اگه تو مهمونی بهت گفتم عزیزم جلو بقیه با نگاهت منو نخوری...
چشم هات رو تو حدقه چرخوندی و حرفی نزدی..
.
به مکان مورد نظر رسیدین ..
از ماشین خارج شدی که هیونجین هم .هم زمان با تو ازش خارج شد..سوییچ ماشین رو دست یکی از نگهبنا داد..
بعد از رفتن نگهبان هیونجن سمت تو برگشت و با لبخندی که معلوم بود ساختگی نیست به خیره شد
-بعد از این ماموریت از دستم خلاص میشی..بالاخره
به زبان ایتالیایی اینو گفت و تو اینو فهمیدی..
لبخندی زدی و مثل خودش جوابش رو دادی
-کل این 2 سال رو منتظره همین بودم..
هیونجین لبخندش رو خورد ..دستش رو دور کمرت حلقه کرد
-پس بیا درست انجامش بدیم..
گفت و همراه تو سمت در های بزرگی که جلوتون قرار داشتن حرکت کرد..
همین که وارد شدید جلب توجه زیادی کردین..همون موقع میزبان اون مهمونی طرفتون اومد و با لحجه ایتالیایی شروع به صحبت کرد
-اقای لوگان باعث افتخارمه که شما رو در کنار همسر زیباتون میبینم..
هیونجین که انگار از جمله اخر دیوید زورش گرفته بود ..دندون قروچی کرد و جوابش رو داد
-ممنونم که دعوتم کردید ..
ادامه دارد..
هیونجین گفت و زودتر از تو از اتاق خارج شد..دوباره نگاهی به خودت داخل ایینه انداختی..
بعد از اینکه مطمئن شدی چیزی رو جا نذاشتی ..سمت در اتاق رفتی و بازش کردی ..ازش خارج شدی و سمت پله ها رفتی
صدای کفش های پاشنه بلندت ..سکوت مرگبار خونه رو میشکست..
به پله ی اخر رسیدی ..همونجا وایسادی و به کل خونه نگاهی انداختی
تو پنت هواس زندگی میکردین..با این تفاوت که بقیه زوج ها با خوشحالی داخل همچین خونه ایی زندگی میکردن..
اما برای تو همش نفرت بود
خیلی دوست داشتی با کسی ازدواج کنی که هم تو اون رو دوست داشته باشی هم اون توو ..اگه همچین تقدیری برات وجود داشت عاشق این خونه میشدی..
بعد از این ماموریت طلاقت رو از هیونجین میگرفتی..دیگه برای خودت زندگی میکردی..
از افکارت خارج شدی .. با صدایی که از پشت سرت شنیدی به خودت اومدی
-ا.ت..
سمت صدا برگشتی هیونجین بود..
سعی کردی خودت رو جمع و جور کنی..
چیزی که گفت رو نادیده گرفتی و از کنارش رد شدی
-بیا سریعتر حرکت کنیم..
سمت در رفتی و به راه رو رسیدی ..اسانسور رو زدی و منتظرش وایسادی
هیونجین سمتت اومد و کنارت وایساد...
با رسیدن اسناسور اون جلو تر از تو وارد شد و دکمه رو زد..
وقتی به پارکینگ رسیدین سوار ماشین شدین هیونچین ماشین رو از پارکینگ در اورد و به سمت مقصدتون حرکت کرد..
بین راه حرفی بینتون رد و بدل نشد...کم کم داشتی معذب میشدی که هیونجین بالاخره به حرف اومد
-نقشه رو دوباره برات مرور میکنم..پس خوب گوش بده..
ما الان به یک مهمونیی میریم که دعوت کنندش دیوید واثورن هست
ما به عنوان مهمونای وی ای پی اونجا دعوت شدیم..من و تو نقش زن و شوهری رو بازی میکنیم که خیلی خوشبخت و در حال حاضر موفق هستن..من لوگان لی پسر استالیای-کره ایی هستم که پدرم بزرگترین تاجر در دنیا هست من نقاش حرفه ایی هستم و نسبتا کلی جایزه برای نقاشی هام کسب کردم..
با دقت به حرفش گوش دادی اما جمله ی اخرش خندت گرفت و زیر لب با خودت چیزی رو زمزمه کردی
هیونجین شنید و به حرفش ادامه داد..
-شنیدم چی گفتی..بدون که در دنیای واقعی هم من نقاشیم عالیه..
حرفی نزدی ..هیونجین به حرفش ادامه داد
-بگذریم..تو نورا لی..زن من هستی..تو اصالتا کره ایی- استرالیایی هستی..جراح قلب هستی و بزرگترین عمل هارو داخل یکی از بیمارستان های بزرگ سئول انجام دادی و جایزه کسب کردی..فهمیدی..
-فهمیدم..
-افرین عزیزم...
با این لحنه هیونجین لجت گرفت ..با عصبانیت چشم هات رو از جاده به هیونجین دادی و بهش خیره شدی
هیونجین متوجه نگاهت شد و نیشخند کمرنگی روی لب هاش نشوند..
-فقط این هم یادت باشه اگه تو مهمونی بهت گفتم عزیزم جلو بقیه با نگاهت منو نخوری...
چشم هات رو تو حدقه چرخوندی و حرفی نزدی..
.
به مکان مورد نظر رسیدین ..
از ماشین خارج شدی که هیونجین هم .هم زمان با تو ازش خارج شد..سوییچ ماشین رو دست یکی از نگهبنا داد..
بعد از رفتن نگهبان هیونجن سمت تو برگشت و با لبخندی که معلوم بود ساختگی نیست به خیره شد
-بعد از این ماموریت از دستم خلاص میشی..بالاخره
به زبان ایتالیایی اینو گفت و تو اینو فهمیدی..
لبخندی زدی و مثل خودش جوابش رو دادی
-کل این 2 سال رو منتظره همین بودم..
هیونجین لبخندش رو خورد ..دستش رو دور کمرت حلقه کرد
-پس بیا درست انجامش بدیم..
گفت و همراه تو سمت در های بزرگی که جلوتون قرار داشتن حرکت کرد..
همین که وارد شدید جلب توجه زیادی کردین..همون موقع میزبان اون مهمونی طرفتون اومد و با لحجه ایتالیایی شروع به صحبت کرد
-اقای لوگان باعث افتخارمه که شما رو در کنار همسر زیباتون میبینم..
هیونجین که انگار از جمله اخر دیوید زورش گرفته بود ..دندون قروچی کرد و جوابش رو داد
-ممنونم که دعوتم کردید ..
ادامه دارد..
۱۶.۸k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.