درخواستی..
تک پارتی..وقتی باهش اختلاف سنی داشتی اما..
-تمومش کن
-همین که گفتم من نمیذارم با دختری رابطه داشته باشی که 10 از خودت کوچیکتره ..
پسر کلافه هوفی کشید و دستش رو سمت موهاش برد و به سمت بالا هدایتشون کرد..
-مامان سن فقط عدده..هیچ ربطی تو رابطه نداره..
زن از همه ی این سر سختی پسرش دهنش وا مونده بود..چش شده بود..اون که به دخترا چپ هم نگاه نمیکرد..چه برسه که بخواد عاشق دختری بشه که 10 سال از خودش کوچیکتره..نه..این دختر یک بلایی حتما سر پسرش اورده بود
با اخم روبه پسرش برگشت..
-نکنه این دختر بلایی سرت اورده..
پسر تعجب کرد..چرا هیچکس درکی نداشت..چرا هیچکس نمیخواست او دوتا رو درک کنن..
-مامان..چی داری میگی..
زن حرفی نزد و پشت به پسرش کرد
-همین که گفتم ..دلم نمیخواد ابرمونو جلوی همه ببری.. اگه این اتفاق بین فامیل پخش بشه که..تنها نوه ی بزرگ لی با یک دختر ایرانی ازدواج کرد که 10 سال از خودش کوچیکتره..
پسر حرفی نزد و فقط با ناباوری به مادرش خیره شد
-من میرم..
-نه اجازه نداری
پسر ایندفعه سعی نکرد عصبانیتش رو کنترل کنه .. با خشم سمت مادرش برگشت..
اصلا هیچ درکی از حرف های مادرش نداشت
-من عاشق شدم ..عاشق..اصلا 15 سال اختلاف سنی داشته باشیم..که چی.. هیچکس نمیتونه جلوی من رو بگیره
پسر از مادرش فاصله گرفت ..همینطور که داشت به چشم های متعجب مادرش نگاه میکرد ..سمت در رفت....دستش رو روی دستگیره گذاشت و برای بار اخر به مادرش نگاه کرد
-حتی اگه اون شخص تو باشی..مامان
دستگیره رو روبه پایین کشید و از اونجا خارج شد..
.
.
.
با بیاد اوردن همچین خاطره ی تلخی..چشم هاش رو روی هم فشرد
سر درد بدی به سراغش اومد..دوتا از انگشت هاش رو روی شقیقش گذاشت تا دردش رو کم کنه...
چشم هاش هنوز بسته بود ن..اما صدای پای ضعیفی رو شنید که داشت بهش نزدیک میشد .. میتونست حدس بزنه که اون کی..
صدای برخورد چیزی با شیشه ی شنید..چشم هاش رو اروم از هم باز کرد .. نور مستقیما به چشم هاش برخورد کردن....احساس کرد کسی کنارش نشسته..نگاهش رو از پنجره بزرگ به کنار دستش داد..
با دیدنش لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست و خودش رو داخل بغلش انداخت
-حالت بهتره.
با شنیدن صدای لطیف و ارامش بخش عشقش ..چشم هاش رو باز کرد
-سرم درد میکنه
پسر گفت و خودش رو بیشتر بهش چسبوند
-وایسا برات الان مسکن میارم..
خواست از روی مبل بلند بشه که دستی یکی مانعش شد
دختر تعجب کرد
-چیزی شده..حرف بدی..
-وقتی تو باشی نیازی به مسکن ندارم
سرش رو از روی قفسه سینه دختر برادشت و به چشم های تیله ایشش خیره شد
دختر متقابل لبخندی به پسر زد و با دستش سر پسر رو گرفت و دوباره قفسه سینش چسبوند
خیلی چیز هایی رو پشت سر گذاشته بودن..خانواده ها انگار باهاشون دشمن خونی بودن..ضربه های خیلی بدی از ادیگران خورده بودن
اما باز هم کنار هم بودن
خوشحال بودن..
پسر دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد و خودش رو بیشتر به بدن دختر چسبوند..چشم هاش رو دوباره بست
و فقط به اوای زیبا و دلنشین قلب دختر گوش داد..
هانورا
-تمومش کن
-همین که گفتم من نمیذارم با دختری رابطه داشته باشی که 10 از خودت کوچیکتره ..
پسر کلافه هوفی کشید و دستش رو سمت موهاش برد و به سمت بالا هدایتشون کرد..
-مامان سن فقط عدده..هیچ ربطی تو رابطه نداره..
زن از همه ی این سر سختی پسرش دهنش وا مونده بود..چش شده بود..اون که به دخترا چپ هم نگاه نمیکرد..چه برسه که بخواد عاشق دختری بشه که 10 سال از خودش کوچیکتره..نه..این دختر یک بلایی حتما سر پسرش اورده بود
با اخم روبه پسرش برگشت..
-نکنه این دختر بلایی سرت اورده..
پسر تعجب کرد..چرا هیچکس درکی نداشت..چرا هیچکس نمیخواست او دوتا رو درک کنن..
-مامان..چی داری میگی..
زن حرفی نزد و پشت به پسرش کرد
-همین که گفتم ..دلم نمیخواد ابرمونو جلوی همه ببری.. اگه این اتفاق بین فامیل پخش بشه که..تنها نوه ی بزرگ لی با یک دختر ایرانی ازدواج کرد که 10 سال از خودش کوچیکتره..
پسر حرفی نزد و فقط با ناباوری به مادرش خیره شد
-من میرم..
-نه اجازه نداری
پسر ایندفعه سعی نکرد عصبانیتش رو کنترل کنه .. با خشم سمت مادرش برگشت..
اصلا هیچ درکی از حرف های مادرش نداشت
-من عاشق شدم ..عاشق..اصلا 15 سال اختلاف سنی داشته باشیم..که چی.. هیچکس نمیتونه جلوی من رو بگیره
پسر از مادرش فاصله گرفت ..همینطور که داشت به چشم های متعجب مادرش نگاه میکرد ..سمت در رفت....دستش رو روی دستگیره گذاشت و برای بار اخر به مادرش نگاه کرد
-حتی اگه اون شخص تو باشی..مامان
دستگیره رو روبه پایین کشید و از اونجا خارج شد..
.
.
.
با بیاد اوردن همچین خاطره ی تلخی..چشم هاش رو روی هم فشرد
سر درد بدی به سراغش اومد..دوتا از انگشت هاش رو روی شقیقش گذاشت تا دردش رو کم کنه...
چشم هاش هنوز بسته بود ن..اما صدای پای ضعیفی رو شنید که داشت بهش نزدیک میشد .. میتونست حدس بزنه که اون کی..
صدای برخورد چیزی با شیشه ی شنید..چشم هاش رو اروم از هم باز کرد .. نور مستقیما به چشم هاش برخورد کردن....احساس کرد کسی کنارش نشسته..نگاهش رو از پنجره بزرگ به کنار دستش داد..
با دیدنش لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست و خودش رو داخل بغلش انداخت
-حالت بهتره.
با شنیدن صدای لطیف و ارامش بخش عشقش ..چشم هاش رو باز کرد
-سرم درد میکنه
پسر گفت و خودش رو بیشتر بهش چسبوند
-وایسا برات الان مسکن میارم..
خواست از روی مبل بلند بشه که دستی یکی مانعش شد
دختر تعجب کرد
-چیزی شده..حرف بدی..
-وقتی تو باشی نیازی به مسکن ندارم
سرش رو از روی قفسه سینه دختر برادشت و به چشم های تیله ایشش خیره شد
دختر متقابل لبخندی به پسر زد و با دستش سر پسر رو گرفت و دوباره قفسه سینش چسبوند
خیلی چیز هایی رو پشت سر گذاشته بودن..خانواده ها انگار باهاشون دشمن خونی بودن..ضربه های خیلی بدی از ادیگران خورده بودن
اما باز هم کنار هم بودن
خوشحال بودن..
پسر دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد و خودش رو بیشتر به بدن دختر چسبوند..چشم هاش رو دوباره بست
و فقط به اوای زیبا و دلنشین قلب دختر گوش داد..
هانورا
۲۱.۸k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.