چند پارتی ..وقتی به زور باهم ازدواج کردین اما..پارت 3
چند پارتی ..وقتی به زور باهم ازدواج کردین اما..پارت 3
نیم ساعتی میشد که در مهمونی حصور داشتین ..هردوتون هم گشنه بودید هم تشنه..اما اجازه نداشتین از غذاها و نوشیدنی هایی که در مهمونی سرو میشن رو بخورید یا بنوشید..
نگاهی به سالن مهمونی انداختی
دیگه وقتش بود..
سرت رو کنار گوش هیونجین بردی و به زبان اسپانیایی خیلی اروم لب زدی ..
-وقتشه لوگان..
هیونجین لبخندی زد و مثل خودت جوابت رو داد
-میبینمت عزیزم..
بوسه ایی روی گونت کاشت و با یک بهونه از اون مهمونی خارج شد
از این کار هیونجین حرست گرفت ..اما نمیتونستی کاری کنی یا اون بوسه رو پاک کنی..اما هنوز لب های گرم هیونحین رو روی لپت احساس میکردی..
از افکارت خارج شدی و خونسردیت رو حفظ کردی
اگه این ماموریت بیشتر از 1 دقیقه طول میکشید کار.هردوتون تموم بود..
۰
تقریبا از رفتن هیونجین دو دقیقه میگذشت..و هنوز که پیداش نبود..استرس کل بدنت رو فرا گرفته بود..شاید بلایی سرش اومده بود..شاید اصلا مرده بود..اب دهنت رو بی صدا قورت دادی نگاهت رو به گوشی دادی که هنوز خبری از.هیونجین نبود..اون باید بهت زنگ.میزد ..اما هنوز هیچ تماسی ازش.نگرفته بودی..
گوشیت رو روی میز گذاشتی..
-میبینم لوگان پیشتون نیست..
دیوید بود..میزبانی که از.همون موقعی که اومدین چشم هاش روی تو بود
لبخند ساختگیی زدی خواستی جوابش رو بدی که گوشیت زنگ خورد..خودش بود..جواب دادی
-بله لوسی..چی..اما حالش که خوب بود..باشه باشه الان میام
همین که گوشی رو قطع کردی هیونجین سر کلش پیدا شد
رو بهش برگشتی..
-لوگان..یکی از بیمارای من براش مشکلی پیش اومده ..باید سریعتر به بیمارستان برم..
هیونجین لبخندی زد و دستش رو دور کمرت حلقه.کرد..
-حتما...متاسفم اقای دیوید..برای یکی از بیمارای همسرم مشکلی بوجود اومده..متاسفانه ما باید بریم..
-اوه حتما..خوشحال شدم که تشریف اوردید..
هیونجین لبخندی زد و به همرا تو از اون سالن خارج شد..سمت ماشین رفت و درش رو باز کرد..همین که وارد شدی روبه هیونجین برگشتی
-چرا اینقدر طو..
حرفت رو.خوردی..هیونجین کتش رو در اورد و گذاشت ببینی که تیر خورده
-هیون..
-هیچی نیست..من خوبم..ماموریت رو تموم کردم.زخمم عمیق نیست..تا خونه میتونم برسونمت..
-مطمئنی نمیخوای من رانندگی کنم..
-نه..خوبم..میتونم دووم بیارم..
حرفی نزدی..هیونجین.ماشین رو روشن کرد و راه افتاد بین راه همش از درد زخمش هیسی.میکشید و صورتش رو.جمع میکرد..
تقریبا بعد از نیم ساعت به خونه رسیدین..رنگ کلا از صورت هیونجین پاک شده بود..لب هاش رنگی نداشت..چشم هاش خمار بود..
از ماشین پیاده شدی و بهش کمک کردی که حداقلا بتونه راه بره..
.
.
رمز در رو زدی و واردش شدی..هیونجین رو روی مبل دراز کردی ..خواستی گوشیت رو از کیفت در بیاری تا به دکتر.خانوادگیتون زنگ بزنی که هیونجین دستت رو گرفت و مانع کارت شد
-ولم.کن بذار..
-من.نمیخوام ط..ط..طلاق بگیرم..
تعجب کردی..
-چی..
-م..من..د..دوستت د..دارم..
شوکه شدی ..تو این دوسال که به اجبار باهاش ازدواج کرده بودی هیچ حسی بهش پیدا.نکرده بودی..اما متوجه هم نشدی که اون بهت علاقه داره..
نگاهت رو به هیونجین دادی..
کم کم داشت چشم هاس رو میبست...
سمتش رفتی و تکونش دادی..
-ه..هی.هی ..چشم هات رو نبند..تحمل کن..اگه چشم هات رو ببندی خودم میکشمت..
لبخند.بی جونی زد
سمت کیفت رفتی و.گوشیت رو برداشتی ، به دکتر زنگ زنگ زدی...
ادامه دارد..
نیم ساعتی میشد که در مهمونی حصور داشتین ..هردوتون هم گشنه بودید هم تشنه..اما اجازه نداشتین از غذاها و نوشیدنی هایی که در مهمونی سرو میشن رو بخورید یا بنوشید..
نگاهی به سالن مهمونی انداختی
دیگه وقتش بود..
سرت رو کنار گوش هیونجین بردی و به زبان اسپانیایی خیلی اروم لب زدی ..
-وقتشه لوگان..
هیونجین لبخندی زد و مثل خودت جوابت رو داد
-میبینمت عزیزم..
بوسه ایی روی گونت کاشت و با یک بهونه از اون مهمونی خارج شد
از این کار هیونجین حرست گرفت ..اما نمیتونستی کاری کنی یا اون بوسه رو پاک کنی..اما هنوز لب های گرم هیونحین رو روی لپت احساس میکردی..
از افکارت خارج شدی و خونسردیت رو حفظ کردی
اگه این ماموریت بیشتر از 1 دقیقه طول میکشید کار.هردوتون تموم بود..
۰
تقریبا از رفتن هیونجین دو دقیقه میگذشت..و هنوز که پیداش نبود..استرس کل بدنت رو فرا گرفته بود..شاید بلایی سرش اومده بود..شاید اصلا مرده بود..اب دهنت رو بی صدا قورت دادی نگاهت رو به گوشی دادی که هنوز خبری از.هیونجین نبود..اون باید بهت زنگ.میزد ..اما هنوز هیچ تماسی ازش.نگرفته بودی..
گوشیت رو روی میز گذاشتی..
-میبینم لوگان پیشتون نیست..
دیوید بود..میزبانی که از.همون موقعی که اومدین چشم هاش روی تو بود
لبخند ساختگیی زدی خواستی جوابش رو بدی که گوشیت زنگ خورد..خودش بود..جواب دادی
-بله لوسی..چی..اما حالش که خوب بود..باشه باشه الان میام
همین که گوشی رو قطع کردی هیونجین سر کلش پیدا شد
رو بهش برگشتی..
-لوگان..یکی از بیمارای من براش مشکلی پیش اومده ..باید سریعتر به بیمارستان برم..
هیونجین لبخندی زد و دستش رو دور کمرت حلقه.کرد..
-حتما...متاسفم اقای دیوید..برای یکی از بیمارای همسرم مشکلی بوجود اومده..متاسفانه ما باید بریم..
-اوه حتما..خوشحال شدم که تشریف اوردید..
هیونجین لبخندی زد و به همرا تو از اون سالن خارج شد..سمت ماشین رفت و درش رو باز کرد..همین که وارد شدی روبه هیونجین برگشتی
-چرا اینقدر طو..
حرفت رو.خوردی..هیونجین کتش رو در اورد و گذاشت ببینی که تیر خورده
-هیون..
-هیچی نیست..من خوبم..ماموریت رو تموم کردم.زخمم عمیق نیست..تا خونه میتونم برسونمت..
-مطمئنی نمیخوای من رانندگی کنم..
-نه..خوبم..میتونم دووم بیارم..
حرفی نزدی..هیونجین.ماشین رو روشن کرد و راه افتاد بین راه همش از درد زخمش هیسی.میکشید و صورتش رو.جمع میکرد..
تقریبا بعد از نیم ساعت به خونه رسیدین..رنگ کلا از صورت هیونجین پاک شده بود..لب هاش رنگی نداشت..چشم هاش خمار بود..
از ماشین پیاده شدی و بهش کمک کردی که حداقلا بتونه راه بره..
.
.
رمز در رو زدی و واردش شدی..هیونجین رو روی مبل دراز کردی ..خواستی گوشیت رو از کیفت در بیاری تا به دکتر.خانوادگیتون زنگ بزنی که هیونجین دستت رو گرفت و مانع کارت شد
-ولم.کن بذار..
-من.نمیخوام ط..ط..طلاق بگیرم..
تعجب کردی..
-چی..
-م..من..د..دوستت د..دارم..
شوکه شدی ..تو این دوسال که به اجبار باهاش ازدواج کرده بودی هیچ حسی بهش پیدا.نکرده بودی..اما متوجه هم نشدی که اون بهت علاقه داره..
نگاهت رو به هیونجین دادی..
کم کم داشت چشم هاس رو میبست...
سمتش رفتی و تکونش دادی..
-ه..هی.هی ..چشم هات رو نبند..تحمل کن..اگه چشم هات رو ببندی خودم میکشمت..
لبخند.بی جونی زد
سمت کیفت رفتی و.گوشیت رو برداشتی ، به دکتر زنگ زنگ زدی...
ادامه دارد..
۲۲.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.