درخواستی..
سناریو ..وقتی رفتی بار ولی فقط 13 سالت بود..
«گذارش شده بود دوباره گذاشتم😶»
مینهو..
روی مبل ال مانند نشسته بودی.تابستون شده بود و دوستات یک مهمونی ..گود بای پارتی گرفته بودن..اونم توی بار..خیلی دوست داشتی به همچین مهمونیی بری..درکل داشتی به 2 راهنمایی میرفتی و احساس بزرگ شدن داشتی
از برادرت..مینهو اجازه نگرفتی..میدونستی حتی اگه مامان باباتون هم موافقت کنن اون تنها کسیه که مخالفت میکنه..پس بدون اینکه خبر داشته باشه از مامان بابات اجازه گرفتی و به مهمونی رفتی
قرار گذاشته بودین هر وقت مینهو از سرکار بیاد بهت خبر بدن
پس خیالت راحت بود..
داشتی تو گوشیت میچرخیدی تا ببینی پیامی از طرف مادرت نیومده باشه که یکی گوشیت رو از تو دستت کشید
عصبی به صاحب دست نگاه کردی..که در کسری از ثانیه اعصبانیتت به ترس تبدیل شد
مینهو جلوت وایساده بود و داشت با کمال خونسردی تو گوشیت سرک میکشید..ایندفعه لبخندی رو لباش نبود
کاملا سرد و جدی بود
گوشیت رو روی میز جلو پات پرت کرد..روی میز جلوت نشست
-ببین مینهو
نگاهی به لباست کرد .. و همینطور بدون اینکه نگاهش رو از روی لباست برده با سرش بهت نشونه داد
-این چه لباسیه..
-ببین مینهو..
از روی میز بلند شد و طرف در بار رفت..
-دنبالم بیا..
کیفت و گوشیت رو برداشتی..مینهو در رو برات نگه داشته بود و خیلی سرد و جدی داشت نگاهت میکرد
سوار ماشین شدین..مینهو همینطور که داشت به روبه روش نگاه میکرد شروع کرد به حرف زدن ..
-اینجا چیکار میکنی..
-ببین مینهو من از مامان...پ-تو خودت خوب میدونی من کاری به اجازه اونا ندارم...اینجا چیکار میکنی..
-مهمونی کی از دوستام..ب..بو..
-با این لباس..
بدون اینکه چشم از روبه روش برداره ادامه داد
-دوستت کیه..من میشناسمش..
-ا..اره
-خب..
-ها..هایون
سریع با خشم به سمتت برگشت
-تو . تو مهمونی اون پسره ی اش..
نفس عمیقی کشید
-گوشیت رو بهم بده..
-م..مینهوو
-دهنتو ببند گوشیت رو بهم بده..
گوشیت رو بهش دادی
گوشیت رو داخل جیبش گذاشت و به سمت خونه راه افتاد
-بدون اینا همه بخاطر خودته..
هانورا
«گذارش شده بود دوباره گذاشتم😶»
مینهو..
روی مبل ال مانند نشسته بودی.تابستون شده بود و دوستات یک مهمونی ..گود بای پارتی گرفته بودن..اونم توی بار..خیلی دوست داشتی به همچین مهمونیی بری..درکل داشتی به 2 راهنمایی میرفتی و احساس بزرگ شدن داشتی
از برادرت..مینهو اجازه نگرفتی..میدونستی حتی اگه مامان باباتون هم موافقت کنن اون تنها کسیه که مخالفت میکنه..پس بدون اینکه خبر داشته باشه از مامان بابات اجازه گرفتی و به مهمونی رفتی
قرار گذاشته بودین هر وقت مینهو از سرکار بیاد بهت خبر بدن
پس خیالت راحت بود..
داشتی تو گوشیت میچرخیدی تا ببینی پیامی از طرف مادرت نیومده باشه که یکی گوشیت رو از تو دستت کشید
عصبی به صاحب دست نگاه کردی..که در کسری از ثانیه اعصبانیتت به ترس تبدیل شد
مینهو جلوت وایساده بود و داشت با کمال خونسردی تو گوشیت سرک میکشید..ایندفعه لبخندی رو لباش نبود
کاملا سرد و جدی بود
گوشیت رو روی میز جلو پات پرت کرد..روی میز جلوت نشست
-ببین مینهو
نگاهی به لباست کرد .. و همینطور بدون اینکه نگاهش رو از روی لباست برده با سرش بهت نشونه داد
-این چه لباسیه..
-ببین مینهو..
از روی میز بلند شد و طرف در بار رفت..
-دنبالم بیا..
کیفت و گوشیت رو برداشتی..مینهو در رو برات نگه داشته بود و خیلی سرد و جدی داشت نگاهت میکرد
سوار ماشین شدین..مینهو همینطور که داشت به روبه روش نگاه میکرد شروع کرد به حرف زدن ..
-اینجا چیکار میکنی..
-ببین مینهو من از مامان...پ-تو خودت خوب میدونی من کاری به اجازه اونا ندارم...اینجا چیکار میکنی..
-مهمونی کی از دوستام..ب..بو..
-با این لباس..
بدون اینکه چشم از روبه روش برداره ادامه داد
-دوستت کیه..من میشناسمش..
-ا..اره
-خب..
-ها..هایون
سریع با خشم به سمتت برگشت
-تو . تو مهمونی اون پسره ی اش..
نفس عمیقی کشید
-گوشیت رو بهم بده..
-م..مینهوو
-دهنتو ببند گوشیت رو بهم بده..
گوشیت رو بهش دادی
گوشیت رو داخل جیبش گذاشت و به سمت خونه راه افتاد
-بدون اینا همه بخاطر خودته..
هانورا
۱۷.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.