پارت۳۰
#پارت۳۰
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خیره به گردنبندبودمولبخندازرولبام پاک نمیشد
بعدازرفتن بچه ها اکتای جیم زداتاقش منم متقابل همون کاروکردم
بعدازاون اتفاقاهیچکدوم روی نگاه کردن به همدیگه رونداشتیم
قفل گردنبندوبازکردموبه گردنم بستمش
خیلی خوشگل بود برعکس همه ی زنااصلااز جواهروبدلیجات خوشم نمیومد
ولی وقتی اینودیدم واقعابه دلم نشست
لباساموبایه تابوشلوارک عوض کردموپریدم روتخت
یعنی بایدباهاش حرف بزنم؟
_هعی بایداحساسمونادیده بگیرمو باحقایق روبروبشم
این مسئله زیادی داره کش پیدامیکنه
ولی الان وقتش نیست یکی دوزبگذره بعدتازه اومده نمیخوام دوباره خونه رو ول کنه بره
****
_باشه دورت بگردم اینباردیگه قول میدم اخرهفته اونجاییم خیالت راحت انقدمیمونم پیشت خودت بندازیم بیرون
خنده ی مامان خوشحالم میکردهمیشه
_توبیاحالااگه زیادموندی چشم میندازمت بیرون😂
_مامانی من برم دیگ مریض دارم
_باشه عزیزم مواطب خودتوبچم اکتای باش خدافظ
_چشم حتمافعلا
گوشیوقطع کردموبالبخند ب پیرمردی ک ازدردناله میکردسلام کردم
***کارم تموم شده بودامروز زودتر کاراموانجام دادم تازودتربرم خونه
ازسحرخدافظی کردمو راهی خونه شدم
دوسه روز گذشته بود درسته زیاد بااکتای حرف نمیزدیم ولی نه من میتونستم ب اون اتفاقافکرنکنم نه اکتای اینوازنگاه خیره ی گاهوبی گاهش میفهمیدم
امشب وقتش بود باید پارواحساسم میزاشتمو مسئله رو هرچه زودترجمع میکردم
رسیدم خونه اول یه دوش گرفتمویه تیشرت لشویه ساپورت مشکی پوشیدم موهامم بالاسرم جمع کردم
مشغول درست کردن قیمه شدم
یکی ازغذاهای موردعلاقه ی هرکول شکموم بود
کارم ک تموم شدیه فیلم گذاشتم مشغول شم ساعت۸شب بودکه غذام حاضرشد
میزو باسلیقه چیدم
الاناست ک اونم بیاد،باچرخیدن کلیدتوقفل درهول شدم موهامومرتب کردم اون اتفاق تنهاخوبیش این بود ک ازشر اون لباسای گشادوشال خلاص شدمواکثرا تیشرتوشلوارمیپوشم
صدای قدماشوشنیدم ک ب سمت اشپزخونه میومد
جلورفتم بادیدنم لبخندی زد
_سلامم چه میزی چیدی چشمکی زدوادامه داد
_خبریه
لبخندخجولی زدم
_سلام خسنه نباشی دستاتوبشوربیاشام بخوریم بعدش حرف میزنیم
*ابروهاش بالاپرید،قیافه اش مثل علامت سوال شده بود
خندم گرفت بی حرف رفت لباساشوعوض کردواومد
نشست پشت میز
هنوز سوالی نگام میکردکه بیخیال شروع ب خوردن کردم
اونم ک دیدازجواب دادن خبری نیست با به بهوچه چه
شروع ب خوردن کرد
زیرزیرکی نگاش کردم بالذت مشغول خوردن بود
لبخندکوچیکی رولبم نشست کاش واسه من بودی کاش مانعی بینمون نبودکاش توام دوسم داشتی😔
تقریبااخرای غذامون بودک اکتای عقب کشید
_ارمغان بگوچیشده چراحس میکنم قراره چیزای خوبی نشنوم قیافتم ک دادمیزنه یه چیزیت هست
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خیره به گردنبندبودمولبخندازرولبام پاک نمیشد
بعدازرفتن بچه ها اکتای جیم زداتاقش منم متقابل همون کاروکردم
بعدازاون اتفاقاهیچکدوم روی نگاه کردن به همدیگه رونداشتیم
قفل گردنبندوبازکردموبه گردنم بستمش
خیلی خوشگل بود برعکس همه ی زنااصلااز جواهروبدلیجات خوشم نمیومد
ولی وقتی اینودیدم واقعابه دلم نشست
لباساموبایه تابوشلوارک عوض کردموپریدم روتخت
یعنی بایدباهاش حرف بزنم؟
_هعی بایداحساسمونادیده بگیرمو باحقایق روبروبشم
این مسئله زیادی داره کش پیدامیکنه
ولی الان وقتش نیست یکی دوزبگذره بعدتازه اومده نمیخوام دوباره خونه رو ول کنه بره
****
_باشه دورت بگردم اینباردیگه قول میدم اخرهفته اونجاییم خیالت راحت انقدمیمونم پیشت خودت بندازیم بیرون
خنده ی مامان خوشحالم میکردهمیشه
_توبیاحالااگه زیادموندی چشم میندازمت بیرون😂
_مامانی من برم دیگ مریض دارم
_باشه عزیزم مواطب خودتوبچم اکتای باش خدافظ
_چشم حتمافعلا
گوشیوقطع کردموبالبخند ب پیرمردی ک ازدردناله میکردسلام کردم
***کارم تموم شده بودامروز زودتر کاراموانجام دادم تازودتربرم خونه
ازسحرخدافظی کردمو راهی خونه شدم
دوسه روز گذشته بود درسته زیاد بااکتای حرف نمیزدیم ولی نه من میتونستم ب اون اتفاقافکرنکنم نه اکتای اینوازنگاه خیره ی گاهوبی گاهش میفهمیدم
امشب وقتش بود باید پارواحساسم میزاشتمو مسئله رو هرچه زودترجمع میکردم
رسیدم خونه اول یه دوش گرفتمویه تیشرت لشویه ساپورت مشکی پوشیدم موهامم بالاسرم جمع کردم
مشغول درست کردن قیمه شدم
یکی ازغذاهای موردعلاقه ی هرکول شکموم بود
کارم ک تموم شدیه فیلم گذاشتم مشغول شم ساعت۸شب بودکه غذام حاضرشد
میزو باسلیقه چیدم
الاناست ک اونم بیاد،باچرخیدن کلیدتوقفل درهول شدم موهامومرتب کردم اون اتفاق تنهاخوبیش این بود ک ازشر اون لباسای گشادوشال خلاص شدمواکثرا تیشرتوشلوارمیپوشم
صدای قدماشوشنیدم ک ب سمت اشپزخونه میومد
جلورفتم بادیدنم لبخندی زد
_سلامم چه میزی چیدی چشمکی زدوادامه داد
_خبریه
لبخندخجولی زدم
_سلام خسنه نباشی دستاتوبشوربیاشام بخوریم بعدش حرف میزنیم
*ابروهاش بالاپرید،قیافه اش مثل علامت سوال شده بود
خندم گرفت بی حرف رفت لباساشوعوض کردواومد
نشست پشت میز
هنوز سوالی نگام میکردکه بیخیال شروع ب خوردن کردم
اونم ک دیدازجواب دادن خبری نیست با به بهوچه چه
شروع ب خوردن کرد
زیرزیرکی نگاش کردم بالذت مشغول خوردن بود
لبخندکوچیکی رولبم نشست کاش واسه من بودی کاش مانعی بینمون نبودکاش توام دوسم داشتی😔
تقریبااخرای غذامون بودک اکتای عقب کشید
_ارمغان بگوچیشده چراحس میکنم قراره چیزای خوبی نشنوم قیافتم ک دادمیزنه یه چیزیت هست
۱.۵k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.