پارت۳۱
#پارت۳۱
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
نفس عمیقی کشیدمومنم عقب کشیدم
نگاهمودوختم ب نگاه خیره ومنتظرش
سعی کردم اروم باشم
_ببین اکتای نمیدونم ازکجاشروع کنم چی بگم ما...
پریدوسط حرفم
_میدونم چی میخوای بگی ادامه نده
باجدیدنگاش کردم
_نپر وسط حرفم تااخرگوش کن بعد نظربده
دست به سینه نشست
_میشنوم
ادامه دادم_مایه اشتباه کردیم یه اشتباه بزرگ دوبارخواسته یاناخواسته کاری کردیم ک نبایدمیکردیم من معذرت میخوام اگه دچارسوتفاهم شدی یااشتباه برداشت کردی
این موضوع بایدبین خودمون بمونه وهمینجام تموم شه فرض میکنیم ک اتفاقی نیوافتاده ومثل سابق ادامه میدیم
**دستشوبه علامت سکوت جلوم گرفت ک ساکت شدم
هیستریک خندیدیه خنده ی عصبی
بعدتوهمون لحظه چنان اخمی کرد ک کوپ کردم
باصدای بلندش ازجاپریدم
_اشتباهههه؟؟!!!!! مثل سابق شیم
چنگی ب موهاش زدودادزد
_اخه لعنتی چجوری مثل سابق شیم هان چجوری وانمودکنم اتفاقی نیوافتاده درحالی ک اینچ ب اینچ بدنت جلوچشمه ناله هات توگوشمه ازم میخوای فراموشش کنم درحالی ک خودتم میدونی این حرفت خنده دارعه،میگی اشتباه بوده وازبغلش ردمیشی ههه
ازجاش باحرص بلندوشد صندلیوپرت کردزمین ک جیغ کشیدم
خم شدرومیزوخیره بچشام ادامه داد
_تواگه میخوای اینجوری ازبغل رابطمون ردشی بری میل خودته ولی شرمنده من نمیتونم
ب دنبال حرفش باقدم های بلنداشپزخونه روترک کرد
توشوک بودم چیشدالان چرا اینجوری کرد
دقایقی نگذشته بودکه صدای درخونه روهم شنیدمواین نشونه رفتنش بود
بغضم باصدای بلندی شکست چرا خدا چرا اینکارومیکنی چرا اینجوری میخوای امتحانم کنی
من طاقتشوندارم من طاقت اینوندارم ازدستش بدم
طاقت ندارم ابروی پدرمادرموبخاطراحساس خودم ببرم
خدایاکمکم کن
نمیدونم چندساعت گذشته بودرواون صندلی خیره ب دیوارگریه کرده بودم
بی حال بلندشدم میزوجمع کردموظرفاروشستم
دیگ اشکی برای ریختن نداشتم چشام بازنمیشد
کارم ک تموم شدرفتم روکاناپه درازکشیدم پاهاموتوبغلم جمع کردم،خسته ب ساعت نگاه کردم یک بود
این وقت شب کجاست چرا هربار فرارمیکنه
خدا اخربااین بیرون رفتناش منودق میده
چشام ازسوزش زیادروهم افتاد
_ارمغان من اومدم
باشنیدن صدای بچگونه وشیرینش رفتم جلو کیف مدرسه اشوگرفتموگونه اشوبوسیدم
_اکتای صدبارگفتم منوبه اسم کوچیک صدانزن بچه
شیرین خندیدولپموبوس کرد
_باشه چی صدات کنم مامانی بگم خوبه
بعدانگشتشوگذاشت زیرچونه اشومثلادرحال فکرکردن گفت
_اون وقت دوستام نمیگن مامانت چقدکوچیکه
خندیدموباشوق توبغلم فشردمش
_باشه هرچی دوس داری صدام کن
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
نفس عمیقی کشیدمومنم عقب کشیدم
نگاهمودوختم ب نگاه خیره ومنتظرش
سعی کردم اروم باشم
_ببین اکتای نمیدونم ازکجاشروع کنم چی بگم ما...
پریدوسط حرفم
_میدونم چی میخوای بگی ادامه نده
باجدیدنگاش کردم
_نپر وسط حرفم تااخرگوش کن بعد نظربده
دست به سینه نشست
_میشنوم
ادامه دادم_مایه اشتباه کردیم یه اشتباه بزرگ دوبارخواسته یاناخواسته کاری کردیم ک نبایدمیکردیم من معذرت میخوام اگه دچارسوتفاهم شدی یااشتباه برداشت کردی
این موضوع بایدبین خودمون بمونه وهمینجام تموم شه فرض میکنیم ک اتفاقی نیوافتاده ومثل سابق ادامه میدیم
**دستشوبه علامت سکوت جلوم گرفت ک ساکت شدم
هیستریک خندیدیه خنده ی عصبی
بعدتوهمون لحظه چنان اخمی کرد ک کوپ کردم
باصدای بلندش ازجاپریدم
_اشتباهههه؟؟!!!!! مثل سابق شیم
چنگی ب موهاش زدودادزد
_اخه لعنتی چجوری مثل سابق شیم هان چجوری وانمودکنم اتفاقی نیوافتاده درحالی ک اینچ ب اینچ بدنت جلوچشمه ناله هات توگوشمه ازم میخوای فراموشش کنم درحالی ک خودتم میدونی این حرفت خنده دارعه،میگی اشتباه بوده وازبغلش ردمیشی ههه
ازجاش باحرص بلندوشد صندلیوپرت کردزمین ک جیغ کشیدم
خم شدرومیزوخیره بچشام ادامه داد
_تواگه میخوای اینجوری ازبغل رابطمون ردشی بری میل خودته ولی شرمنده من نمیتونم
ب دنبال حرفش باقدم های بلنداشپزخونه روترک کرد
توشوک بودم چیشدالان چرا اینجوری کرد
دقایقی نگذشته بودکه صدای درخونه روهم شنیدمواین نشونه رفتنش بود
بغضم باصدای بلندی شکست چرا خدا چرا اینکارومیکنی چرا اینجوری میخوای امتحانم کنی
من طاقتشوندارم من طاقت اینوندارم ازدستش بدم
طاقت ندارم ابروی پدرمادرموبخاطراحساس خودم ببرم
خدایاکمکم کن
نمیدونم چندساعت گذشته بودرواون صندلی خیره ب دیوارگریه کرده بودم
بی حال بلندشدم میزوجمع کردموظرفاروشستم
دیگ اشکی برای ریختن نداشتم چشام بازنمیشد
کارم ک تموم شدرفتم روکاناپه درازکشیدم پاهاموتوبغلم جمع کردم،خسته ب ساعت نگاه کردم یک بود
این وقت شب کجاست چرا هربار فرارمیکنه
خدا اخربااین بیرون رفتناش منودق میده
چشام ازسوزش زیادروهم افتاد
_ارمغان من اومدم
باشنیدن صدای بچگونه وشیرینش رفتم جلو کیف مدرسه اشوگرفتموگونه اشوبوسیدم
_اکتای صدبارگفتم منوبه اسم کوچیک صدانزن بچه
شیرین خندیدولپموبوس کرد
_باشه چی صدات کنم مامانی بگم خوبه
بعدانگشتشوگذاشت زیرچونه اشومثلادرحال فکرکردن گفت
_اون وقت دوستام نمیگن مامانت چقدکوچیکه
خندیدموباشوق توبغلم فشردمش
_باشه هرچی دوس داری صدام کن
۱.۲k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.