پارت۲۹
#پارت۲۹
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_خدافظ
یکمم با باباحرف زدموقطع کردم
نگارهنوز مشکوک نگام میکردک اشاره کردم چیه ک چشم غره ای بهم رفتوروشوبرگردوند
خلاصه ب اصرارنگاررفتیم ارایشگاهوموهامویکم کوتاهوبعدم بلوندکردم
عاشق رنگ موهای خودم بودم ولی انگار داشتم باخودم لج میکردم ک تغییرش دادم
ناخونامم ترمیمم کردموبعداصلاحوکارای دیگ برگشتیم خونه
نگار ک اومد داخل تعجب کردم هیچوقت انقدنمی موند پیشم،خلاصه من رفتم دوش بگیرم اونم رفت شام درست کنه
بعدازنیم ساعت کارم تموم شد باحوصله یه شومیزوشلوارستش پوشیدموموهاموسشوارکشیدم وبرس زدم
یکم ارایش کردم تاازاون بی روحی دربیام،بدنبودبهم میومداین رنگ
بوی غذای نگارحسابی گشنم کرده بود درحالی ک میرفتم از اتاق بیرون صداش زدم
_نگاربوی غذات دیوونه ام کرد
بومبببب صدای ترکیدن بادکنکودستوجیغو اومد برف شادی توسط نگار ریخت روسرم
شوکه و ذوق زده به جمع کوچیکی ک ایستاده بودن وشعر
happy birthday to you
رومیخوندن ودست میزدن خیره شدم
ایمان گیتارمیزدوجمع کوچیک همکارامودوستامم میخوندن ک همه یک صداگفتن کیکوبیارکیکوبیار
ازاشپزخونه صدای قدم های محکمی اومدوهمه ساکت شدن
ازدیدنش بااون کیک تولدتوی دستش انقدشوکه بودم ک ناخداگاه بغضم ترکیدوخیره ب چشاش شدم ک توش دلتنگی موج میزد
اومدجلو همه ازگریه ی من تعجب کرده بودن فقط نگاربود ک بالبخنددستموفشورد
رفتم جلوروبه روش وایستادم چقد دلم واسه چشای جنگلیش تنگ شده بود
اروم اسمشوزمزمه کردم
_اکتای خودتی واقعا
مث خودم چشاش خیس شد
_خودمم قربونت برم شمعاتوفوت کن الان اب میشن
باگریه وذوق سرموتکون دادموتودلم یه چیز ممنوعه روارزو کردم وعدد۳۴رو فوت کردم
همه دست زدن،باهمه سلام علیک کردموتشکر
نگاه سرکشمونمیتونستم ازرو مردجذابی ک قلبموربوده بود بردارم
اونم هربارک نگاهمومیدیدبالبخنددلنشینی ک دلم ضعف میرفت براشوچال گونه اشو نمایان میکردجوابمومیداد
خلاصه کادوهارودادن هرکدوم یه چیزی دادن ادکلنوساعتوگردنبندودستبندوازاین جورچیزا
نوبت نگاربود اومدجلویه جعبه ی تقریبابزرگ داد دستموگونموبوسید
_صدوبیست ساله بشی جیگر
بامحبت بغلش کردم واقعادوست خوبی مثل اون پیدانمیشد
_مرسی قشنگم ایشالاعروسیت
باپررویی گفت_ایشالا
ایمان ک شنیدبااخم نگاش کرد ک اکتای زد روشونه اش_نترس کسی این ابجی ترشیده ی تورونمیگیره
ایمانم ب دنبال حرف اون خندیدوچیزی نگفت
اخرین کادو متعلق به اکتای بود
بالبخندجعبه ی کوچیکیوازجیبش دراوردودرشوبازکرد
باورم نمیشدهمون گردنبندی بود ک توآتولیگ گالری جواهرمرواریدکه کاراشون بیشترازخارج میاد،دیدمودلموحسابی برده بودولی چون خیلی گرون بود نتونستم بخرمش
اکتای یادش بود
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_خدافظ
یکمم با باباحرف زدموقطع کردم
نگارهنوز مشکوک نگام میکردک اشاره کردم چیه ک چشم غره ای بهم رفتوروشوبرگردوند
خلاصه ب اصرارنگاررفتیم ارایشگاهوموهامویکم کوتاهوبعدم بلوندکردم
عاشق رنگ موهای خودم بودم ولی انگار داشتم باخودم لج میکردم ک تغییرش دادم
ناخونامم ترمیمم کردموبعداصلاحوکارای دیگ برگشتیم خونه
نگار ک اومد داخل تعجب کردم هیچوقت انقدنمی موند پیشم،خلاصه من رفتم دوش بگیرم اونم رفت شام درست کنه
بعدازنیم ساعت کارم تموم شد باحوصله یه شومیزوشلوارستش پوشیدموموهاموسشوارکشیدم وبرس زدم
یکم ارایش کردم تاازاون بی روحی دربیام،بدنبودبهم میومداین رنگ
بوی غذای نگارحسابی گشنم کرده بود درحالی ک میرفتم از اتاق بیرون صداش زدم
_نگاربوی غذات دیوونه ام کرد
بومبببب صدای ترکیدن بادکنکودستوجیغو اومد برف شادی توسط نگار ریخت روسرم
شوکه و ذوق زده به جمع کوچیکی ک ایستاده بودن وشعر
happy birthday to you
رومیخوندن ودست میزدن خیره شدم
ایمان گیتارمیزدوجمع کوچیک همکارامودوستامم میخوندن ک همه یک صداگفتن کیکوبیارکیکوبیار
ازاشپزخونه صدای قدم های محکمی اومدوهمه ساکت شدن
ازدیدنش بااون کیک تولدتوی دستش انقدشوکه بودم ک ناخداگاه بغضم ترکیدوخیره ب چشاش شدم ک توش دلتنگی موج میزد
اومدجلو همه ازگریه ی من تعجب کرده بودن فقط نگاربود ک بالبخنددستموفشورد
رفتم جلوروبه روش وایستادم چقد دلم واسه چشای جنگلیش تنگ شده بود
اروم اسمشوزمزمه کردم
_اکتای خودتی واقعا
مث خودم چشاش خیس شد
_خودمم قربونت برم شمعاتوفوت کن الان اب میشن
باگریه وذوق سرموتکون دادموتودلم یه چیز ممنوعه روارزو کردم وعدد۳۴رو فوت کردم
همه دست زدن،باهمه سلام علیک کردموتشکر
نگاه سرکشمونمیتونستم ازرو مردجذابی ک قلبموربوده بود بردارم
اونم هربارک نگاهمومیدیدبالبخنددلنشینی ک دلم ضعف میرفت براشوچال گونه اشو نمایان میکردجوابمومیداد
خلاصه کادوهارودادن هرکدوم یه چیزی دادن ادکلنوساعتوگردنبندودستبندوازاین جورچیزا
نوبت نگاربود اومدجلویه جعبه ی تقریبابزرگ داد دستموگونموبوسید
_صدوبیست ساله بشی جیگر
بامحبت بغلش کردم واقعادوست خوبی مثل اون پیدانمیشد
_مرسی قشنگم ایشالاعروسیت
باپررویی گفت_ایشالا
ایمان ک شنیدبااخم نگاش کرد ک اکتای زد روشونه اش_نترس کسی این ابجی ترشیده ی تورونمیگیره
ایمانم ب دنبال حرف اون خندیدوچیزی نگفت
اخرین کادو متعلق به اکتای بود
بالبخندجعبه ی کوچیکیوازجیبش دراوردودرشوبازکرد
باورم نمیشدهمون گردنبندی بود ک توآتولیگ گالری جواهرمرواریدکه کاراشون بیشترازخارج میاد،دیدمودلموحسابی برده بودولی چون خیلی گرون بود نتونستم بخرمش
اکتای یادش بود
۵۹۹
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.