❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
ادامه پارت قبل
وقتی رسیدیم، دیدن اون همه مرد سیاه پوش اطراف عمارت واقعا برام سنگین بود!
سیترا پیاده شد و با قدم های محکم رفت سمت در ورودی.
مردا با دیدن سیترا به سرعت شناختنش و همهمه ای بینشون افتاد:
ـــ اون آلفاجم نیست؟
ـــ خدای من اون خودشه!
ـــ اون ما رو میکشه!
ـــ یا مسیح میگن اون از پوست مردا فرش درست میکنه!
ـــ ای کاش نمی اومدیم!
سیترا در عمارت رو باز کرد، بعد انگشتاشو برد تو دهنش و سوت بلندی زد!
زیاد طول نکشید که رکس و مکس غرش کنان بیان بیرون و به سمت مردا حمله کنن!
همه اونقدر از این دو هیولای سفید و سیاه ترسیده بودن که حتی نمیتونستن بهشون شلیک کنن.
سیترا با نفرت غرید: گورتون رو کم کنین و از این به بعد راحت نخابین، چون تا چشماتون رو از کاسه نکشم بیرون آروم نمیگیرم حرومزاده ها!
همه تقریبا پا به فرار گذاشتن و وقتی یونگی رسید، تعداد زیادی از افرادش نمونده بود!
کای سری به تاسف تکون داد و یونگی رو به سیترا گفت: نباید این کار رو میکردی!
سیترا پوزخندی زد و رفت داخل: حتی قانون هم نمیتونه منو کنترل کنه مین یونگی، چه برسه به تو!
تهیونگ رو به من گفت: منم میتونم بیام تو؟
مرا رو به تهیونگ گفت: ارزش ریسکشو نداره، این مسائل به شما مربوط نمیشه.
تایید کردم: راست میگه، تو وظیفتو انجام دادی و بهتره بری و منتظر پاداشت باشی.
با طعنه اضافه کردم: پاداشت که باهاش باندت رو نگه داری!
تهیونگ مچ دستم رو فشار داد: من اینکارا رو فقط به خاطر تو کردم.
دستم رو کشیدم و رفتم داخل: دیگه حرفاتو باور نمیکنم!
وقتی وارد عمارت شدیم، همه دخترا به سیترا هجوم بردن و بغلش کردن!
بعضیاشون حتی گریه میکردن!
سیترا تا حد امکان باهاشون مهربون بود اما خیلی زود کنارشون زد و گفت کار مهمی داره.
در عمارت باز شد و اینبار یونگی و کوک وارد شدن!
درکمال تعجب کوک رو دوتا پاش راه میرفت.
آیو با نفرت غرید: من میکشمت جئون!
خواست جلو بره که سیترا نزاشت: عقب وایسا. یونگی و کوک سمت کاناپه رفتن و نشستن.
سیترا رو به روشون نشست: خب، میشنوم.
یونگی با جدیت پرسید: اول بهم بگو دقیقا چی شد؟ سیترا با تمسخر گفت: باور کنم داداش کوچولوت چیزی بهت نگفته؟
یونگی اخم کرد: فقط به سوالم جواب بده!
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ادامه پارت قبل
وقتی رسیدیم، دیدن اون همه مرد سیاه پوش اطراف عمارت واقعا برام سنگین بود!
سیترا پیاده شد و با قدم های محکم رفت سمت در ورودی.
مردا با دیدن سیترا به سرعت شناختنش و همهمه ای بینشون افتاد:
ـــ اون آلفاجم نیست؟
ـــ خدای من اون خودشه!
ـــ اون ما رو میکشه!
ـــ یا مسیح میگن اون از پوست مردا فرش درست میکنه!
ـــ ای کاش نمی اومدیم!
سیترا در عمارت رو باز کرد، بعد انگشتاشو برد تو دهنش و سوت بلندی زد!
زیاد طول نکشید که رکس و مکس غرش کنان بیان بیرون و به سمت مردا حمله کنن!
همه اونقدر از این دو هیولای سفید و سیاه ترسیده بودن که حتی نمیتونستن بهشون شلیک کنن.
سیترا با نفرت غرید: گورتون رو کم کنین و از این به بعد راحت نخابین، چون تا چشماتون رو از کاسه نکشم بیرون آروم نمیگیرم حرومزاده ها!
همه تقریبا پا به فرار گذاشتن و وقتی یونگی رسید، تعداد زیادی از افرادش نمونده بود!
کای سری به تاسف تکون داد و یونگی رو به سیترا گفت: نباید این کار رو میکردی!
سیترا پوزخندی زد و رفت داخل: حتی قانون هم نمیتونه منو کنترل کنه مین یونگی، چه برسه به تو!
تهیونگ رو به من گفت: منم میتونم بیام تو؟
مرا رو به تهیونگ گفت: ارزش ریسکشو نداره، این مسائل به شما مربوط نمیشه.
تایید کردم: راست میگه، تو وظیفتو انجام دادی و بهتره بری و منتظر پاداشت باشی.
با طعنه اضافه کردم: پاداشت که باهاش باندت رو نگه داری!
تهیونگ مچ دستم رو فشار داد: من اینکارا رو فقط به خاطر تو کردم.
دستم رو کشیدم و رفتم داخل: دیگه حرفاتو باور نمیکنم!
وقتی وارد عمارت شدیم، همه دخترا به سیترا هجوم بردن و بغلش کردن!
بعضیاشون حتی گریه میکردن!
سیترا تا حد امکان باهاشون مهربون بود اما خیلی زود کنارشون زد و گفت کار مهمی داره.
در عمارت باز شد و اینبار یونگی و کوک وارد شدن!
درکمال تعجب کوک رو دوتا پاش راه میرفت.
آیو با نفرت غرید: من میکشمت جئون!
خواست جلو بره که سیترا نزاشت: عقب وایسا. یونگی و کوک سمت کاناپه رفتن و نشستن.
سیترا رو به روشون نشست: خب، میشنوم.
یونگی با جدیت پرسید: اول بهم بگو دقیقا چی شد؟ سیترا با تمسخر گفت: باور کنم داداش کوچولوت چیزی بهت نگفته؟
یونگی اخم کرد: فقط به سوالم جواب بده!
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
۳.۸k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.