❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part76
سیترا جواب نامجون رو نداد و از اداره زد بیرون.
هممون دنبالش رفتیم.
به محض خارج شدن از اداره، سیترا مثل تیر از چله رها شد و یقه یونگی رو گرفت: به چه حقی عمارت منو محاصره کردی عوضی؟
کای از تو ماشین پرید بیرون و خواست سیترا رو از یونگی جدا کنه، اما یونگی اشاره کرد که نزدیک نشه.
خودش یقش رو آزاد کرد و گفت: میریم عمارتت حرف میزنیم.
سیترا: دیگه حرفی نمونده.
یونگی: میریم حرفای آخرمون رو بزنیم، باید لطفم رو جبران کنی آلفاجم!
سیترا غرید: کدوم لطف فاکیتو جبران کنم؟ هوم؟
یونگی سرش رو تکون داد: برو به بلک وولف، ما پشت سرتون میایم.
چاره ای نبود.
سیترا با اخم رفت سمت ماشین تهیونگ و سوار شد.
من و تهیونگ و مرا هم دنبالش رفتیم.
به محض اینکه راه افتادیم، سیترا گفت: یه گوشی بهم بدین.
به سرعت گوشیمو دادم بهش و اونم به یکی زنگ زد: کلارا، یه تالار اجاره کن، هر چی بزرگتر بهتر، اره اره پذیرایی هم داشته باشه.... چی؟ محض رضای مسیح خفه شو.... معلومه که نمیخام پارتی باشه... آه لعنت بهت... فقط یه تالار اجاره کن که بزرگ باشه!
گوشی رو قطع کرد و دوباره زنگ زد: لارا... بسه بس کن... اره دارم میام حالم خوبه... میگم حالم خوبه... گوشاتو باز کن لارا...فقط خفه شو و به حرفام گوش بده... به رزی خبر بده بیاد به عمارت و یه لباس طرح ببر قطبی با خودش بیاره... گفتم خفه شو لارا... همین الان کاری که بهت گفتم رو بکن!
گوشی رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید.
تهیونگ به حرف اومد: به نظرت چرا جئون شبیه یه احمق شده بود؟
سیترا: این همون چیزیه که به خاطر فهمیدنش دارم اجازه میدم پای یه عده مرد نجس به عمارتم باز بشه!
تهیونگ تکخند عصبی زد: قانع شدم!
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part76
سیترا جواب نامجون رو نداد و از اداره زد بیرون.
هممون دنبالش رفتیم.
به محض خارج شدن از اداره، سیترا مثل تیر از چله رها شد و یقه یونگی رو گرفت: به چه حقی عمارت منو محاصره کردی عوضی؟
کای از تو ماشین پرید بیرون و خواست سیترا رو از یونگی جدا کنه، اما یونگی اشاره کرد که نزدیک نشه.
خودش یقش رو آزاد کرد و گفت: میریم عمارتت حرف میزنیم.
سیترا: دیگه حرفی نمونده.
یونگی: میریم حرفای آخرمون رو بزنیم، باید لطفم رو جبران کنی آلفاجم!
سیترا غرید: کدوم لطف فاکیتو جبران کنم؟ هوم؟
یونگی سرش رو تکون داد: برو به بلک وولف، ما پشت سرتون میایم.
چاره ای نبود.
سیترا با اخم رفت سمت ماشین تهیونگ و سوار شد.
من و تهیونگ و مرا هم دنبالش رفتیم.
به محض اینکه راه افتادیم، سیترا گفت: یه گوشی بهم بدین.
به سرعت گوشیمو دادم بهش و اونم به یکی زنگ زد: کلارا، یه تالار اجاره کن، هر چی بزرگتر بهتر، اره اره پذیرایی هم داشته باشه.... چی؟ محض رضای مسیح خفه شو.... معلومه که نمیخام پارتی باشه... آه لعنت بهت... فقط یه تالار اجاره کن که بزرگ باشه!
گوشی رو قطع کرد و دوباره زنگ زد: لارا... بسه بس کن... اره دارم میام حالم خوبه... میگم حالم خوبه... گوشاتو باز کن لارا...فقط خفه شو و به حرفام گوش بده... به رزی خبر بده بیاد به عمارت و یه لباس طرح ببر قطبی با خودش بیاره... گفتم خفه شو لارا... همین الان کاری که بهت گفتم رو بکن!
گوشی رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید.
تهیونگ به حرف اومد: به نظرت چرا جئون شبیه یه احمق شده بود؟
سیترا: این همون چیزیه که به خاطر فهمیدنش دارم اجازه میدم پای یه عده مرد نجس به عمارتم باز بشه!
تهیونگ تکخند عصبی زد: قانع شدم!
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۴.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.