اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت128

بعد از چند دقیقه آهو با سر و قیافه ی خواب آلود درو باز کرد و با دیدنم خمیازه ای کشید و گفت:

_ اتفاقی افتاده؟

+خواب بودی؟

_ آره چطور

کمی من من کردم و به دروغ گفتم:

+ راستش هیچ کدوم از دخترا حاضر نشدن بیان اینجا اومدم مطمئن بشم تا از چیزی نمی‌ترسی

آهو مالشی به چشم‌های خواب آلودش داد و گفت:

_ وای از خواب بیدارم‌کردی اینو بگی؟

+بیست اگه می‌ترسی بیام پیشت بمونم

_دیگه انقدر چشم انتظار موندم که خوابم برد ، والا تا الان که خواب بودم ولی الان اومدی بیدارم کردی اگه بری خب مسلماً می‌ترسم اگه میشه یه امشب پیشم بمون تا فردا همون جایی که گفتی برم و مستقر شم

+باشه پس بریم تو

با آهو وارد اتاق شدیم و روی کاناپه نشستم آهو نگاهی بهم انداخت و گفت :

_راستی تو کجا می‌خوابی؟

+ من رو همین کاناپه می‌خوابم نگران من نباش

_باش ، چای می‌خوری بزارم گدیگه خوابم پرید

آهو به سمت کتری رفت و زیرشو روشن کرد

روبروم نشست و به نقطه‌ای خیره شد و آهی کشید

+چیزی شده؟؟ از چیزی ناراحتی.....

سرشو بالا برد که با دیدن چشمای پر از اشکش گفتم:

+جایت درد می‌کنه .؟نکنه خدای نکرده مریض شدی ؟؟

سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت :

_نه نه حالم خوبه فقط یهویی دلم هوای مادرمو کرد
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت129+می‌دونی که دیگه نمی‌تونی برگردی تو او...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت130حدود یک ربع گپ زدیم و بالاخره آب به جو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت127چشمامو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:+ ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت126_می‌ فهمی داری چی میگی سالار؟؟ تو می‌خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط