رئیس جذاب من
[ رئیس جذاب من ]
♡پارت ۱۱ ♡
کوکی دستشو از روی صورت ات برداشت و چند قدم عقب تر رفت
–اوه...ببخشید....نمیخواس....
+نه...نه...نه...میدونم اشکالی نداره.....
.........
+فعلا بیاین صبحونه بخورین تا من لباستونو آماده کنم
–ها..ممنونم
جونگ کوک نشت سر میز ات هم رفت داخل یه اتاق
ویو کوک
وای خدایا چرا قلبم آنقدر تند میزنه *داشت با مشت میکوبید روی قلبش*
نه چیزی طبیعیه معلومه هر کسی به یه دختر اینقدر نزدیک میشد قلبش تند میزد
سرشو چند بار محکم تکون داد و شروع کرد به خوردن غذایی که ات براش آماده کرده بود
–وای این چقدر خوشمزست مزه بهشت میده
ویو ات
سریع رفتم داخل اتاق ورد بستم همون جا پشت در تکیه دادم
+وای خدایا چرا اینقدر قلبم تند میزد اگه یکم بیشتر اونجوری میموندیم از جا کنده میشد ولی انگار اونم حس منو داشت
*با کف دست زد روی پیشونیش*اینا چیه من بهش فکر میکنم امکان نداره اون رئیس برترین شرکته محاله
و بلند شد رفت لباس کوکی رو آماده کنه
بعد از چند دقیقه ات اومد داخل آشپزخونه پیش کوکی
دید کوکی داره با اشتها غذا میخوره
+*لبخند*خوشحالم خوشتون اومده
کوکی بعد از شنیدن صدای ات سرعت غذا خوردنشو کم کرد وچند تا سرفه آروم زد
–نمیخوام ازت تعریف کنم ولی دست پختت بد نیست(همچنان پسر کیوتم مغروره🥹❤️)
+خودم میدونم
–ها
+راستی لباستون آمادست
–اوهوم...مچکرم
+خواهش
ات رفت و صندلی روبه روی کوکی رو جلو کشید و نشت
–ات...تلفن من کجاست
+آره..درسته تلفنتان همونجا کنار تخت بود میرو براتون بیارمش
–ممنون
+*لبخند*
ات بلند شد بره که یه چیزی یادش اومد برگشت به سمت کوک
+راستی امروز صبح که شما خواب بودید یه نفر بهتون زنگ زد
–کی بود
+نمیدونم ولی گفت قرار امروز رو یادتون نره
–چی
کوکی یهو یادش اومد که امروز قرار بود با تهیونگ و بقیه زیر دستاش برای معامله یه سری مواد برن خارج از شهر...........
ادامه دارد.......
♡پارت ۱۱ ♡
کوکی دستشو از روی صورت ات برداشت و چند قدم عقب تر رفت
–اوه...ببخشید....نمیخواس....
+نه...نه...نه...میدونم اشکالی نداره.....
.........
+فعلا بیاین صبحونه بخورین تا من لباستونو آماده کنم
–ها..ممنونم
جونگ کوک نشت سر میز ات هم رفت داخل یه اتاق
ویو کوک
وای خدایا چرا قلبم آنقدر تند میزنه *داشت با مشت میکوبید روی قلبش*
نه چیزی طبیعیه معلومه هر کسی به یه دختر اینقدر نزدیک میشد قلبش تند میزد
سرشو چند بار محکم تکون داد و شروع کرد به خوردن غذایی که ات براش آماده کرده بود
–وای این چقدر خوشمزست مزه بهشت میده
ویو ات
سریع رفتم داخل اتاق ورد بستم همون جا پشت در تکیه دادم
+وای خدایا چرا اینقدر قلبم تند میزد اگه یکم بیشتر اونجوری میموندیم از جا کنده میشد ولی انگار اونم حس منو داشت
*با کف دست زد روی پیشونیش*اینا چیه من بهش فکر میکنم امکان نداره اون رئیس برترین شرکته محاله
و بلند شد رفت لباس کوکی رو آماده کنه
بعد از چند دقیقه ات اومد داخل آشپزخونه پیش کوکی
دید کوکی داره با اشتها غذا میخوره
+*لبخند*خوشحالم خوشتون اومده
کوکی بعد از شنیدن صدای ات سرعت غذا خوردنشو کم کرد وچند تا سرفه آروم زد
–نمیخوام ازت تعریف کنم ولی دست پختت بد نیست(همچنان پسر کیوتم مغروره🥹❤️)
+خودم میدونم
–ها
+راستی لباستون آمادست
–اوهوم...مچکرم
+خواهش
ات رفت و صندلی روبه روی کوکی رو جلو کشید و نشت
–ات...تلفن من کجاست
+آره..درسته تلفنتان همونجا کنار تخت بود میرو براتون بیارمش
–ممنون
+*لبخند*
ات بلند شد بره که یه چیزی یادش اومد برگشت به سمت کوک
+راستی امروز صبح که شما خواب بودید یه نفر بهتون زنگ زد
–کی بود
+نمیدونم ولی گفت قرار امروز رو یادتون نره
–چی
کوکی یهو یادش اومد که امروز قرار بود با تهیونگ و بقیه زیر دستاش برای معامله یه سری مواد برن خارج از شهر...........
ادامه دارد.......
- ۱۰.۶k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط