عشق درسایه سلطنت پارت56
برگشتم به اتاقم با جسیکا بین انبوه لباسام لباسی رو انتخاب کردم و پوشیدم و ژاکلین کمی آرایشم کردم منتظر بودم
منتظر ورود به مشت مفت خور که پاش بیوفته مثل پدرم
حتی از فرو*ختن دخترشون هم مضایقه نمیکنن
پدر با فر*وختنم مردمش رو نجات داد اما هیچ وقت نفهمید دخترش احساسی تر از این حرفاست که اگه جنگ نکشدش بی حسی و بی محلی میکشدش اینکه توی خونه خودم مثل غریبه باشم اینکه مردی که همسرمه به جای گفتن دوستت دارم بگه گردنت رو میزنم برام داغون کننده بود
صدای ژاکلین منو به خودم آورد
ژاکلین :بانوی من مهمانها اومدن نامجون خدمتکار پادشاه
اومدن دنبالتون..
سری تکون دادم و بلند شدم و سمت در رفتم
تهیونگ جدی در راس خدمتکاران و نگهبانانش با همون لباس شیک در حالیکه تاج خیلی زیبایی روی سرش بود ایستاده
بود و با اخم به روبروش یعنی پایین پله ها نگاه میکرد
هه قرار بود همراهیش کنم بدنم به خاطر تب ناچیزی که داشتم کمی گرم و گر گرفته بود
لباسم رو مرتب کردم و رفتم جلو و کنارش وایستادم نگاهی بهم انداخت و دستش رو جلوم گرفت
کمی به دستش نگاه کردم و اروم و بی جون دستم رو توی
دستش گذاشتم
هه... برای سومین بار همسرم رو لمس میکنم هر سه بار از
ناحیه دست
نگاه دیگه بهم انداخت و گفت
تهیونگ: دستات داغن... خوبی؟
بیانش بی تفاوت و خشک بود. فقط پوزخندی زدم و زیر لب گفتم
مری: خوب.. خوبتر از این نمیشم
همونجور به روبرو خیره موندم حس کردم چند لحظه ای به نیم رخم خیره شد حرکت کرد
دست در دست هم از پله ها پایین رفتیم شیپور بزرگی به صدا در اومد و صدای فریاد: پادشاه پادشاهان پادشاه تهیونگ به همراه همسرشون بانو مری از فرانسه.. احترام بگذارید....
سکوت همه جا رو در بر گرفت و همه تا کمر خم شدن با صورتی کاملا جدی از بین جمعیتی که کاملا خم شده
بودن و کم مونده بود سرشون به زمین بخوره رد شدیم تهیونگ روی صندلی پادشاهیش نشست و منم کنارش
ایستادم دستش که از دستم جدا شد احساس خلاء کردم
انگار به اونجا تعلق نداشتم همه سر بلند کردن و یک صدا گفتند :پادشاه و بانو سلامت باشند..
خدمتکاری جلو اومد و گیلاسهای مشر**وب رو سمت
تهیونگ و بعد من گرفت و با بی میلی برداشتم
فردی جلو اومد و گیلاسش رو بالا گرفت و گفت: به سلامتی و عمر طولانی سرورمون مینوشیم...
همه گیلاساشون رو بالا گرفتن... منم بالا گرفتم....
منتظر ورود به مشت مفت خور که پاش بیوفته مثل پدرم
حتی از فرو*ختن دخترشون هم مضایقه نمیکنن
پدر با فر*وختنم مردمش رو نجات داد اما هیچ وقت نفهمید دخترش احساسی تر از این حرفاست که اگه جنگ نکشدش بی حسی و بی محلی میکشدش اینکه توی خونه خودم مثل غریبه باشم اینکه مردی که همسرمه به جای گفتن دوستت دارم بگه گردنت رو میزنم برام داغون کننده بود
صدای ژاکلین منو به خودم آورد
ژاکلین :بانوی من مهمانها اومدن نامجون خدمتکار پادشاه
اومدن دنبالتون..
سری تکون دادم و بلند شدم و سمت در رفتم
تهیونگ جدی در راس خدمتکاران و نگهبانانش با همون لباس شیک در حالیکه تاج خیلی زیبایی روی سرش بود ایستاده
بود و با اخم به روبروش یعنی پایین پله ها نگاه میکرد
هه قرار بود همراهیش کنم بدنم به خاطر تب ناچیزی که داشتم کمی گرم و گر گرفته بود
لباسم رو مرتب کردم و رفتم جلو و کنارش وایستادم نگاهی بهم انداخت و دستش رو جلوم گرفت
کمی به دستش نگاه کردم و اروم و بی جون دستم رو توی
دستش گذاشتم
هه... برای سومین بار همسرم رو لمس میکنم هر سه بار از
ناحیه دست
نگاه دیگه بهم انداخت و گفت
تهیونگ: دستات داغن... خوبی؟
بیانش بی تفاوت و خشک بود. فقط پوزخندی زدم و زیر لب گفتم
مری: خوب.. خوبتر از این نمیشم
همونجور به روبرو خیره موندم حس کردم چند لحظه ای به نیم رخم خیره شد حرکت کرد
دست در دست هم از پله ها پایین رفتیم شیپور بزرگی به صدا در اومد و صدای فریاد: پادشاه پادشاهان پادشاه تهیونگ به همراه همسرشون بانو مری از فرانسه.. احترام بگذارید....
سکوت همه جا رو در بر گرفت و همه تا کمر خم شدن با صورتی کاملا جدی از بین جمعیتی که کاملا خم شده
بودن و کم مونده بود سرشون به زمین بخوره رد شدیم تهیونگ روی صندلی پادشاهیش نشست و منم کنارش
ایستادم دستش که از دستم جدا شد احساس خلاء کردم
انگار به اونجا تعلق نداشتم همه سر بلند کردن و یک صدا گفتند :پادشاه و بانو سلامت باشند..
خدمتکاری جلو اومد و گیلاسهای مشر**وب رو سمت
تهیونگ و بعد من گرفت و با بی میلی برداشتم
فردی جلو اومد و گیلاسش رو بالا گرفت و گفت: به سلامتی و عمر طولانی سرورمون مینوشیم...
همه گیلاساشون رو بالا گرفتن... منم بالا گرفتم....
۱.۹k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.