عشق باطعم تلخ part48
#عشق_باطعم_تلخ #part48
با صدای تلفن، خودکارو روی میز گذاشتم.
- بله؟
- آقای زند، خانم راد تشریف آوردن، بفرستم داخل؟
به ساعت مچی دستم نگاهی کردم، ساعت نه بود.
- بله بفرستید.
گوشی رو گذاشتم، از روی صندلی بلند شدم نفس عمیقی کشیدم، با این تصمیم سرنوشتم صدوهشتاد درجه تغییر میکرد؛ ولی نمیخواستم در حق آنا نامردی کنم، نمیخواستم مقابل آنا دچار عذاب وجدان شم.
ساعت ده باید میرفتم پیش بابا، اونم با آنا چون میخواست درموردش بیشتر بدونه، میخواست باهاش حرف بزنه، خوشم میاومد برای بابا و مامان فرق نداشت عروسشون از چه سطح خانوادهای باشه، همیشه معتقد بودن فقط خوشبختیم مهمِ.
با صدای در، صدام رو صاف کردم گوشه کتم رو درست کردم...
- بفرمائید.
در باز شد و با چهره شکسته آنا روبهرو شدم، با دیدن آنا توی این وضعیت، نگرانیم از آینده خودم بیشتر شد.
- سلام خوش اومدین.
سرش رو تکون داد.
- سلام، ممنون.
به مبل تک نفره اشاره کردم.
- بفرمائید بشینید.
آروم اومد جلو و روی مبل نشست، منم روی صندلی خودم نشستم؛ خیره شد بهم...
- گفتی باهام کار داری؟
سرم رو تکون دادم.
- بله، درسته.
با مکث کوتاهی فوراً رفتم سر اصل مطب...
- شب با خانوادهم تشریف میاریم برای....
ادامه حرفم رو نگفتم؛ یعنی نمیتونستم بگم!
با تعجب اخمی کرد:
- برای چی؟
دستم توی موهام فرو بردم، بنظرم خودش رو زده بود به خنگی، نفسی محکم بیرون فوت کردم.
- برای امرخیر.
اخمش کمکم به لبخند یهویی تبدیل شد.
- نکه خوشحال باشم اون فرد تویی؛ ولی واقعا خوشحالم از دست کیوان راحت میشم.
میخواستم بگم از خداتم باشه؛ ولی نمیخواستم بزنم توی ذوقش، بزار خوشحال باشه.
زل زد بهم...
- ممنونم ازت فقط این...
پریدم وسط حرفش.
- این ازدواج دروغیِ و سر سه ماه طلاق میگیریم.
لبخندی زد:
- درسته.
بلند شد که بره، صداش زدم.
- آنا.
برگشت طرفم...
- بله؟
خیره شدم بهش...
- باید بریم پیش بابا، میخواد باهامون حرف بزنه...
📓 @romano0o3 📝
با صدای تلفن، خودکارو روی میز گذاشتم.
- بله؟
- آقای زند، خانم راد تشریف آوردن، بفرستم داخل؟
به ساعت مچی دستم نگاهی کردم، ساعت نه بود.
- بله بفرستید.
گوشی رو گذاشتم، از روی صندلی بلند شدم نفس عمیقی کشیدم، با این تصمیم سرنوشتم صدوهشتاد درجه تغییر میکرد؛ ولی نمیخواستم در حق آنا نامردی کنم، نمیخواستم مقابل آنا دچار عذاب وجدان شم.
ساعت ده باید میرفتم پیش بابا، اونم با آنا چون میخواست درموردش بیشتر بدونه، میخواست باهاش حرف بزنه، خوشم میاومد برای بابا و مامان فرق نداشت عروسشون از چه سطح خانوادهای باشه، همیشه معتقد بودن فقط خوشبختیم مهمِ.
با صدای در، صدام رو صاف کردم گوشه کتم رو درست کردم...
- بفرمائید.
در باز شد و با چهره شکسته آنا روبهرو شدم، با دیدن آنا توی این وضعیت، نگرانیم از آینده خودم بیشتر شد.
- سلام خوش اومدین.
سرش رو تکون داد.
- سلام، ممنون.
به مبل تک نفره اشاره کردم.
- بفرمائید بشینید.
آروم اومد جلو و روی مبل نشست، منم روی صندلی خودم نشستم؛ خیره شد بهم...
- گفتی باهام کار داری؟
سرم رو تکون دادم.
- بله، درسته.
با مکث کوتاهی فوراً رفتم سر اصل مطب...
- شب با خانوادهم تشریف میاریم برای....
ادامه حرفم رو نگفتم؛ یعنی نمیتونستم بگم!
با تعجب اخمی کرد:
- برای چی؟
دستم توی موهام فرو بردم، بنظرم خودش رو زده بود به خنگی، نفسی محکم بیرون فوت کردم.
- برای امرخیر.
اخمش کمکم به لبخند یهویی تبدیل شد.
- نکه خوشحال باشم اون فرد تویی؛ ولی واقعا خوشحالم از دست کیوان راحت میشم.
میخواستم بگم از خداتم باشه؛ ولی نمیخواستم بزنم توی ذوقش، بزار خوشحال باشه.
زل زد بهم...
- ممنونم ازت فقط این...
پریدم وسط حرفش.
- این ازدواج دروغیِ و سر سه ماه طلاق میگیریم.
لبخندی زد:
- درسته.
بلند شد که بره، صداش زدم.
- آنا.
برگشت طرفم...
- بله؟
خیره شدم بهش...
- باید بریم پیش بابا، میخواد باهامون حرف بزنه...
📓 @romano0o3 📝
۶.۳k
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.