عشق باطعم تلخ part49
#عشق_باطعم_تلخ #part49
لبخندی مصنوعی زد.
- الان؟
سرو رو تکون دادم.
یه قدم اومد جلوتر...
- باشه بریم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم، به سمت در رفتم در رو باز کردم.
- بفرما.
لبخندی زد، زیر لب تشکر کرد دررو بستم، منشی به احترامم وایستاد.
- خانم رازقی من تا یک ساعت احتمالاً نباشم هرکی ویزیت کرد بهش اطلاع بدین، سعی میکنم زودتر بیام، درضمن برای عصر ویزیت نکن، نمیتونم بیام.
به سمت در خروجی رفتیم؛ چون پارکینگ نداشت ماشینم کنار خیابون پارک کرده بودم، باهم سوار ماشین شدیم، حس کردم خیلی خوشحالِ؛ ولی من بیتفاوت بودم، ایکاش میتونستم خوشحال باشم، ایکاش مثل تصورات خودم بود این زندگی الانم و آیندهم؛ ولی الان درگیر یک ازدواجی میشم که مشخص نیست کی جدا شیم؛ ولی هردوتامون منتظریم و میدونیم یه روزی جدا میشیم.
جلوی بیمارستان وایستادم، باهم وارد ساختمان شدیم، تا طبقه اول فقط جواب سلام میدادم.
جلوی در اتاق بابا وایستادم...
- میشه جوری رفتار کنیم که همدیگر رو واقعاً میخواهیم؟
خندید و با شیطنک گفت:
- عاشقانه رفتار کنیم، دیگه نه؟
چند تقه به در زدم با بفرمائید بابا در رو باز کردم،
سعی کردم لبخند بزنم اول آنا رفت داخل منم پشت سرش رفتم، بابا تا مارو دید از روی صندلی بلند شد.
- بَهبَه عروس و دوماد.
هر دوتامون لبخندی زدیم، کنار آنا وایستاده بودم؛ اینقدر نزدیک به هم بودیم که لباسهامون بهم برخورد میکرد.
روی مبل دو نفره نشستیم، بابا روبهرومون نشست.
- خب دوتا عاشق، چرا اینقدر عجله دارید؟
لبخندی زدم.
- از دوتا عاشق هر کاری بر میاد!
نفسی کشیدم ادامه دادم:
- چون میخوام زودتر مال خودم شه.
لبخند آنا رو میشد تشخیص داد، بابا چشمکی زد.
- ببین چطور دل پسرم رو بردی.
به پشتی مبل، تیکه دادم:
بابا روبه آنا گفت:
- دخترم من تورو انگار جایی دیدم؟!
آنا انگار استرس داشت، سعی کرد به خودش مسلط باشه و آروم گفت:
- من تازه توی آزمون استخدام شدم، اون روز توی جلسه هم دیگررو دیدیم.
بابا سرش رو تکون داد:
- صحیح.
آنا ادامه داد...
- من بیست و یک سالمِ، دانشجو پرستاری و شغل بابام...
بابا پرید وسط حرفش، حدس زدم میخواد چی بگه.
ادامه در کامنت
لبخندی مصنوعی زد.
- الان؟
سرو رو تکون دادم.
یه قدم اومد جلوتر...
- باشه بریم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم، به سمت در رفتم در رو باز کردم.
- بفرما.
لبخندی زد، زیر لب تشکر کرد دررو بستم، منشی به احترامم وایستاد.
- خانم رازقی من تا یک ساعت احتمالاً نباشم هرکی ویزیت کرد بهش اطلاع بدین، سعی میکنم زودتر بیام، درضمن برای عصر ویزیت نکن، نمیتونم بیام.
به سمت در خروجی رفتیم؛ چون پارکینگ نداشت ماشینم کنار خیابون پارک کرده بودم، باهم سوار ماشین شدیم، حس کردم خیلی خوشحالِ؛ ولی من بیتفاوت بودم، ایکاش میتونستم خوشحال باشم، ایکاش مثل تصورات خودم بود این زندگی الانم و آیندهم؛ ولی الان درگیر یک ازدواجی میشم که مشخص نیست کی جدا شیم؛ ولی هردوتامون منتظریم و میدونیم یه روزی جدا میشیم.
جلوی بیمارستان وایستادم، باهم وارد ساختمان شدیم، تا طبقه اول فقط جواب سلام میدادم.
جلوی در اتاق بابا وایستادم...
- میشه جوری رفتار کنیم که همدیگر رو واقعاً میخواهیم؟
خندید و با شیطنک گفت:
- عاشقانه رفتار کنیم، دیگه نه؟
چند تقه به در زدم با بفرمائید بابا در رو باز کردم،
سعی کردم لبخند بزنم اول آنا رفت داخل منم پشت سرش رفتم، بابا تا مارو دید از روی صندلی بلند شد.
- بَهبَه عروس و دوماد.
هر دوتامون لبخندی زدیم، کنار آنا وایستاده بودم؛ اینقدر نزدیک به هم بودیم که لباسهامون بهم برخورد میکرد.
روی مبل دو نفره نشستیم، بابا روبهرومون نشست.
- خب دوتا عاشق، چرا اینقدر عجله دارید؟
لبخندی زدم.
- از دوتا عاشق هر کاری بر میاد!
نفسی کشیدم ادامه دادم:
- چون میخوام زودتر مال خودم شه.
لبخند آنا رو میشد تشخیص داد، بابا چشمکی زد.
- ببین چطور دل پسرم رو بردی.
به پشتی مبل، تیکه دادم:
بابا روبه آنا گفت:
- دخترم من تورو انگار جایی دیدم؟!
آنا انگار استرس داشت، سعی کرد به خودش مسلط باشه و آروم گفت:
- من تازه توی آزمون استخدام شدم، اون روز توی جلسه هم دیگررو دیدیم.
بابا سرش رو تکون داد:
- صحیح.
آنا ادامه داد...
- من بیست و یک سالمِ، دانشجو پرستاری و شغل بابام...
بابا پرید وسط حرفش، حدس زدم میخواد چی بگه.
ادامه در کامنت
۶.۷k
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.